بریدههایی از کتاب عشق هرگز فراموش نمیکند
۴٫۲
(۸۴)
پوستم از عصبانیت داغ شده است. از اینکه یکریز دربارهی پدرم حرف میزند خسته شدهام. از اینکه اینقدر بدجنس است کلافه شدهام. شاخهی درخت را زیر دستانم فشار میدهم، شاخه از بین انگشتانم میجهد و درست به چشمانش میخورد.
«آخخخخخ، حواست کجاست؟»
میگویم: «وای ببخشید. اصلاً دقت نکردم.» چشمان او قرمز و پر از اشک و دل من آرام و خنک میشود. من به هری نگاه میکنم و هردو میخندیم. من هم میتوانم گاهی بدجنسی کنم.
زهرا۵۸
سال گذشته من با پدرم در این مراسم شرکت کردم. او مامان را اذیت میکرد و میگفت که با دختر زیبایش قرار عاشقانه دارد و مامان از ته دل میخندید. بابا با یک دستهگل زیبا با کتوشلوار از محل کارش آمد؛ گلهایی زرد و ارغوانی و قرمز. هیچ پدر دیگری برای دخترش گل نخریده بود حتی پدر میراندا. او در را برایم باز کرد، کتم را با احترام از تنم درآورد و گفت تمام این کارها را وقتی عاشق مادرم شده، برایش انجام داده است. در سالن اجازه داد روی پاهایش بایستم و مانند شاه و ملکه چرخیدیم.
زهرا۵۸
«جک در درس ریاضی از من قویتر است.» و بعد هردو سر جایمان نشستیم؛ اما بعد از آن روز، با خودم فکر کردم که شاید بهتر بود بهجای تعریفکردن از درس ریاضی بگویم جک خیلی خوب میداند چه کار کند تا تو مهمترین آدم یک کلاس بهنظر بیایی.
زهرا۵۸
«آنا بیآنکه دستهی دوچرخه را بگیرد، رکاب میزند و دوچرخه را میراند.»
این کار آنقدرها هم سخت نبود اما جک همیشه زود تحتتأثیر قرار میگرفت و همهچیز را بزرگ میکرد.
او سخنانش را با این جمله تمام کرد: «آنا خیلی کارها میتواند انجام دهد که من نمیتوانم. من خیلی خوششانسم که یک خواهر دوقلو به این شجاعی دارم.» جک دستش را دور من انداخت که زیاد از این کارش خوشم نیامد؛ اما من هم او را بغل کردم.
زهرا۵۸
وقتی نوشتن اسمم تمام شد جک گفت: «آنا تا به امروز سه تا از استخوانهایش شکسته است. البته وقتی مچ دستش شکست، گریه هم نکرد. برای همین مادرم تا سه روز او را دکتر نبرد!»
تمام کلاس با شنیدن این جمله هورا کشیدند. من هم خندیدم و گفتم: «درست میگوید. البته درد زیادی هم نداشتم.»
«تازه یکبار آنا در خیابان نیکلسون به یک خانهی مخصوص جنها رفت و درِ خانه را زد. حتی پسرها هم جرئت این کار را نداشتند.»
زهرا۵۸
با خونسردی ادامه داد: «امروز میخواهم دربارهی آنا برایتان صحبت کنم.»
حالا که به جک آن روزها فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که او خیلی احساساتی بود و من برعکس او جدی بودم. من و او مثل دروتخته به هم جفت میشدیم و همدیگر را کامل میکردیم.
او معرفی مرا اینگونه شروع کرد: «آنا میتواند نام خودش را به زبان چینی بنویسد.»
ایستادن در مقابل بچهها برایش خیلی راحت بود. اولینباری که من جلو آنهمه چشم ایستادم گند زدم. آن روز را خوب به یاد دارم. سی جفت چشم به من نگاه میکرد. جک یک تکه گچ به من داد و با لبخند نگاهم کرد تا اینکه من نام خودمم را به زبان چینی روی تخته نوشتم.
زهرا۵۸
وقتی من و جک کلاس سوم بودیم، او مرا برای اجرای یک نمایش برد. (خب، راستش مرا نبرد، چون من در همان کلاس بودم؛ اما مرا از نیمکتم بیرون کشید و جلو کلاس برد.) و گفت: «این خواهرم، آناست.» که البته همه این موضوع را میدانستند.
زهرا۵۸
در مؤسسهی رزالیند افراد زیاد خوابشان میبرد؛ اما نه در اتاقخواب، وقتی روی کاناپه نشستهاند، همانجا مثل مگسی که مگسکش خورده باشد ولو میشوند. یک دقیقه وز وز وز حرف میزنند و دقیقهی بعد خواباند. اما شب که از راه میرسد، درست وقتی تخت نرم و گرم آماده است، بیخوابی به سرمان میزند. راستش این روزها حالوهوای این سالمندها را درک میکنم. تمام روز منتظر خوابی راحت و دلچسبم؛ اما زمانی که ملحفه را رویم میاندازم، پلکهایم بسته نمیشود.
زهرا۵۸
به برت میگویم: «فکر نکنم دوست شما بیاید. دلتان میخواهد به مامان بگویم غذایش را گرم نگه دارد؟»
مرد طوری نگاهم میکند که انگار صدای مرا نمیشنود. البته میدانم که پیرمردها خوب نمیشنوند، برای همین جملهام را دوباره تکرار میکنم.
میگوید: «نه خانم جوان، همان بار اول شنیدم چه گفتی.»
میپرسم: «پس چرا جوابم را ندادی؟»
زهرا۵۸
پدرت مرده، چون حرامزادهها از مجازات میترسند.»
همه ساکت میشوند. معنای این جمله را نمیفهمم؛ اما میدانم که کلمهی «حرامزاده» حرف زشتی است. این را هم میدانم که بابا از هیچ چیز نمیترسید. بابا حتی از رفتن به زیرزمین در تاریکی شب هم نمیترسید. او حتی وقتی در کارتون زیبای خفته که شیطان تبدیل به مار بزرگی شد هم نترسید. او از هیچ چیز حتی مجازات نمیترسید.
زهرا۵۸
حجم
۲۹۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
حجم
۲۹۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۶۰ صفحه
قیمت:
۵۷,۵۰۰
۴۰,۲۵۰۳۰%
تومان