بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بالکان اکسپرس | طاقچه
تصویر جلد کتاب بالکان اکسپرس

بریده‌هایی از کتاب بالکان اکسپرس

۴٫۱
(۱۷)
من قبلا فکر می‌کردم جنگ در نهایت از راه ترس است که به ما می‌رسد، وحشتی که همه وجودت را فرامی‌گیرد: تپش قلبی که سینه‌ات را از جا می‌کند، عرق سردی که بر تنت می‌نشیند، دیگر هیچ تمایزی میان جسم و ذهنت باقی نمی‌ماند و هیچ کمکی در کار نیست. اما جنگ بدتر از این چیزهاست. فقط قربانی‌ات نمی‌کند بلکه خیلی از آن فراتر می‌رود. جنگ تو را به آن نقطه دردناک می‌رساند که مجبور می‌شوی بفهمی و بپذیری که داری به شکلی در آن مشارکت می‌کنی، همدستش شده‌ای. در یک موقعیت به‌ظاهر عادی یکباره می‌فهمی که تو هم شریک جرمش شده‌ای
Mostafa
جنگ فقط در جبهه‌های نبرد اتفاق نمی‌افتد، جنگ در همه جا هست و همه ما درگیرش هستیم. من از آن سوی جنگ حرف می‌زنم، از آن چهره نادیدنی جنگ. از اینکه چطور آرام‌آرام ما را از درون تغییر می‌دهد.
mandana sadeghi
جنگ به تو یاد می‌دهد که به دیدن خون عادت کنی، مجبور می‌شوی با آن کنار بیایی. از یک جایی به بعد (که خیلی هم زود اتفاق می‌افتد) می‌فهمی که آدم‌ها کرور کرور می‌میرند و جسدهایشان روی هم تلنبار می‌شود، و همه اینها در ذهنت تبدیل به اعدادی انتزاعی می‌شود. برای اینکه دوام بیاوری، سنگدل می‌شوی. فقط وقتی بر خود می‌لرزی که کسی را که کشته شده است می‌شناسی، چون برای درک واقعیتِ مرگ باید به آن هویت بخشید، با چهره‌اش آشنا شد و آن را شخصی کرد. در غیر این صورت رنج می‌کشی اما رنجی مبهم و گنگ، انگار یک زره فلزی تنگ به تن کرده باشی.
نازنین بنایی
اما جنگ بدتر از این چیزهاست. فقط قربانی‌ات نمی‌کند بلکه خیلی از آن فراتر می‌رود. جنگ تو را به آن نقطه دردناک می‌رساند که مجبور می‌شوی بفهمی و بپذیری که داری به شکلی در آن مشارکت می‌کنی، همدستش شده‌ای. در یک موقعیت به‌ظاهر عادی یکباره می‌فهمی که تو هم شریک جرمش شده‌ای
mandana sadeghi
حس می‌کنم برای همه ما کم‌کم آینده دارد به حال تعلیق درمی‌آید و فکر می‌کنم این از همه چیز خطرناک‌تر است. آن جانور غیرمنطقی که در درون همه ما هست از زنجیرهایش رها شده و دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند کنترلش کند. هیچ‌کس مصون نیست. منِ کروات به‌هیچ‌وجه کمتر از آشنای صربم که دارد به شرق بوسنی نقل مکان می‌کند، در معرضِ خطر نیستم. زیرا شیطانِ درون ما بیدار شده و آدم‌ها را واداشته که خودشان را چیزی جز فردی وابسته به ملیتی خاص نبینند.
نازنین بنایی
جنگ درک ما از جهان بیرون را هم عمیق‌تر می‌کند. اول حیرت می‌کنی، بعد عصبانیت جایش را می‌گیرد و در نهایت تسلیم می‌شوی؛ وقتی می‌بینی تلقی اروپا از این جنگ چیست: «منازعه قومی»، «میراث کهنِ نفرت و خونریزی». غرب از این طریق به ما می‌گوید: «شما اروپایی نیستید، حتی شرق اروپایی هم نیستید. شما اهالی بالکانید، بالکان اساطیری، وحشی و خطرناک. اگر دوست دارید همدیگر را بکشید. ما نه سردرمی‌آوریم آنجا چه خبر است و نه منافع سیاسی روشنی داریم که وارد گود شویم و حمایتتان کنیم.»
نازنین بنایی
با اینکه آنها به همان روالِ دوران حکومت کمونیستی از چند روز پیش برای این تجمع درخواست مجوز قانونی کرده‌اند
S.Abolqasem
چه کسی آنها را کشته است؛ احتمالا باید گرفتار خشم یا میل به انتقام می‌شدم. اما همین‌طور که به آن حفره شکافته تیره، به آن بافت له‌شده پوشیده از خونِ لخته‌شده چشم دوخته بودم، تنها حسی که داشتم نفرت و انزجاری وصف‌ناپذیر بود نسبت به نوع بشر. مغزِ عریانِ بیرون‌ریخته فراتر از چنین سؤال‌هایی است، شاهدی است بر اینکه همه ما بالقوه جنایتکاریم، اینکه واقعآ همدیگر را نمی‌شناسیم و از این به بعد، اگر از این جنگ جان به‌در ببریم، باید همیشه در وحشتی ویرانگر و دائمی از همدیگر زندگی کنیم. مغزِ عریانِ بیرون ریخته ما را درهم می‌کوبد، نابود می‌کند، به قعرِ تاریکی می‌کشد، و این حق را از ما می‌گیرد که دیگر درباره عشق، اخلاقیات، باورها و سیاست حرف بزنیم، این حق را که اصلا حرفی بزنیم. در برابر تصویر مغزی لخت، همه ارزش‌های انسانی هیچ‌وپوچ می‌شود.
rain_88
حتی بیش از تصاویر تانک‌هایی که به ماشین‌ها و سنگربندی‌ها می‌کوبند، یا چهره وحشت‌زده سربازان جوانی که در جبهه جنگ کشته شده‌اند، این اعداد و ارقامِ بی‌نام هستند که اعلام می‌کنند جنگ شروع شده است.
Estatira
این بدن دیگر بدنِ من نبود. تحت سلطه چیز دیگری درآمده بود، تحت سلطه جنگ. قبلا فکر می‌کردم مرگِ تن بدترین چیزی است که می‌تواند در جنگ اتفاق بیفتد؛ نمی‌دانستم که جداشدن هویتِ فرد از بدنش بدتر از آن است، بی‌حسی و کرختی جانِ آدم، نابودی پیش از مرگ، دردِ پیش از درد.
rain_88
اما رنج‌کشیدن مقایسه‌بردار نیست، نمی‌شود گفت من کمتر رنج می‌کشم چون کسِ دیگری بیشتر رنج می‌کشد، همان‌طور که من نمی‌توانم بار غم‌های کس دیگری را به دوش بکشم. من سهمِ غم و رنجِ خودم را دارم، هرچقدر که از بیرون کم و ناچیز به نظر برسد. به‌هرحال احساسات ما بر پایه حقایق عینی ایجاد نمی‌شود پس دلیلی ندارد بخواهم احساساتم را توجیه کنم. هرچند از جهتی دیگر احساس گناه می‌کنم.
نازنین بنایی
حالا فقط می‌توانم افسوس بخورم که درک من از ملیت با مجازاتِ ملتی حاصل شد که به آن تعلق دارم، به شکلِ مرگ، نابودی، رنج و ـبدتر از همه‌ــ ترس از مرگ. احساس یتیم بودن می‌کنم، جنگ تنها دارایی واقعی‌ام را از من گرفت، فردیتم را.
نازنین بنایی
هنوز میلی در وجودمان هست که جنگ را نادیده بگیریم، زندگی خودمان را بکنیم. این میل را در دوستانم می‌بینم که برای سفر به کنار دریا برنامه‌ریزی می‌کنند (اما جاده‌ها خطرناک است، دیشب به قطاری تیراندازی شد، و فرودگاه هر لحظه ممکن است تعطیل شود.) اما از سوی دیگر وقتی دخترم موقع بستن چمدانش برای گذراندن تعطیلاتش در کانادا، لحظه‌ای مکث می‌کند و می‌پرسد: «فقط لباس تابستونی‌هام رو بردارم یا چندتا لباس سبک پائیزه هم بردارم؟» انگار که مطمئن نیست کی قرار است برگردد، در سؤال او جنگ را می‌بینم که خیلی آهسته دارد بین ما می‌خزد و جا خوش می‌کند. چون درواقع دارد می‌پرسد: «یعنی برمی‌گردم؟» اما این سؤالی است که نمی‌توانیم به زبان بیاوریم، زیرا نمی‌توانیم با این واقعیت مواجه شویم که ممکن است تا مدت‌ها همدیگر را نبینیم.
نازنین بنایی
اما جنگ بدتر از این چیزهاست. فقط قربانی‌ات نمی‌کند بلکه خیلی از آن فراتر می‌رود. جنگ تو را به آن نقطه دردناک می‌رساند که مجبور می‌شوی بفهمی و بپذیری که داری به شکلی در آن مشارکت می‌کنی، همدستش شده‌ای. در یک موقعیت به‌ظاهر عادی یکباره می‌فهمی که تو هم شریک جرمش شده‌ای ــ با اظهارنظری بی‌هوا راجع به اینکه چرا دوست پناهجویت هنوز می‌خواهد کفش پاشنه‌بلند بپوشد، یا چیزی مانند این.
نسترن
یکی دیگر از دوستانم در زاگرب تصمیم گرفته دیگر رادیو گوش نکند، تلویزیون نبیند و روزنامه نخواند. خودش را از همه اطلاعات و اخبار دور کرده است. اول فکر کردم این کارش یک جور فرار کردن است، تصمیم گرفته جنگ را نادیده بگیرد، انگار اصلا ربطی به زندگی او ندارد. اما حالا می‌فهمم که این آخرین تلاشِ نومیدانه اوست برای اینکه بتواند آدمی عادی بماند، چون جنگ تا همین حالا هم زندگی‌اش را تباه کرده، و هیچ کاری هم از دستش برنمی‌آید.
نازنین بنایی
آنجا در آن اتاقِ خالی، او را که روبه‌رویم نشسته بود نگاه می‌کردم و شاید برای اولین‌بار به قدرتِ کلمات شک کردم؛ حس کردم کلمات فقط پوسته‌هایی هستند توخالی، پوششی نازک و شکننده که نمی‌توانند از ما در برابر واقعیت محافظت کنند، انگار صدای سنگی هستند که در چاه می‌افتد. تا آن موقع هیچ‌وقت ارزش نوشتن برایم زیر سؤال نرفته بود. حتی در دوران جنگ. به نظرم می‌آمد نوشتن هدف و معنایی دارد و قابل‌توجیه است، همیشه راهی برای نوشتن درباره جنگ و درباره مرگ وجود دارد. اما حالا چیزی فراتر از کلمات وجود داشت، سکوتی که در آن می‌توانستی به صدای انسان دیگری گوش بدهی.
فاطمه سادات موسوی
اما من دیگر صلح و آرامش را باور نمی‌کنم. آرامش فقط لایه یخ نازکی است روی رودخانه‌ای خطرناک و مرگبار. می‌دانم دارم به طرفِ ظلماتی می‌روم که می‌تواند فقط با یک جمله در روزنامه قدرتِ تفکیک واقعی از غیرواقعی و ممکن از ناممکن را در من از بین ببرد.
فاطمه سادات موسوی
از کنار چند تا مغازه گذشتیم. شیشه مغازه‌ها خرد شده بود و روی زمین پخش بود و همه قفسه‌ها خالی بود. اما در یکی از قفسه‌ها، در پایین‌ترین قفسه نُه تا نمکدان چینی باقی مانده بود. ایستادم و شمردمشان، اصلا نمی‌دانم چرا. شاید هم می‌دانم: چون این تصویرِ واقعی ویرانی است. حتی یک نفر در روستا نیست که بخواهد نمکدان بخرد یا حتی بدزدد، یک نفر هم نبوده که نمکدان به کارش بیاید.
Mostafa F
می‌خواهم بگویم همه ما از سرِ فرصت‌طلبی و ترس در تداوم یافتنِ این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستن چشم‌هایمان، با ادامه دادن به خریدمان، با کار کردن روی زمینمان، با تظاهر کردن به اینکه اتفاقی نیفتاده است، با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن «دیگری» ها خیانت می‌کنیم ـو نمی‌دانم آیا این مسئله اصلا راه‌حلی دارد یا نه. اما آنچه متوجهش نیستیم این است که با چنین مرزبندی‌هایی داریم خودمان را هم گول می‌زنیم. با این کار درواقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می‌دهیم که در شرایطی متفاوت ما تبدیل به آن «دیگری» شویم.
mrm1982
حالا می‌فهمم که یهودی‌ها قربانی همین «دیگری سازی» شدند، و همه اینها با اسم گذاشتن روی آنها شروع شد، با فروکاستنشان به «دیگری». وقتی این اتفاق می‌افتد دیگر هر چیزی ممکن است.
mrm1982

حجم

۱۴۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

حجم

۱۴۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۲۲ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد