![کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت اثر فریدا خلف کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت اثر فریدا خلف](https://img.taaghche.com/frontCover/24808.jpg?w=200)
بریدههایی از کتاب دختری که از چنگ داعش گریخت
۴٫۳
(۲۹۰)
مردانی هم بودند که بهوسیلهی رؤسایشان فرستاده شده بودند تا برای تفریح و سرگرمی چند دختر بخرند. یا افرادی هم بودند که به دنبال خرید یک "هدیه" برای کسانی بودند که به آنها مدیون بودند و دختران برده، کالایی بودند که خواهان زیادی داشتند. در چنین مواردی خریداران مخصوصاً به دنبال دختران جوان و زیبا بودند که موجب خرسندی رؤسایشان شوند.
alcapon
بازار بردهفروشی رقه هیچوقت تعطیل نمیشد و در تمام ساعات باز بود. مردان در هر ساعتی از شبانهروز برای بررسی و خرید میآمدند.
بیشترشان به دنبال بردهای برای خودشان بودند. اغلب آنهایی که از خارج از سوریه آمده بودند از همسرانشان دور بودند که به این معنا بود که میخواستند به خاطر دوری از همسرشان کسی را جایگزین داشته باشند. از طرف دیگر، سوریهایی که معمولاً همسرانشان در کنارشان بودند، به دنبال یک یا دو نفر بودند که در کارهای خانه کمک کنند؛ بنابراین بهطور خاص به دنبال دخترهایی بودند که بتوانند به عربی حرف بزنند، چراکه باید دستورات را میفهمیدند و قادر به ارتباط کلامی بودند.
alcapon
هر کدام از ما غرق در افکار و غم خودش شد اما یکچیز برای همه روشن بود؛ اگر یک سرباز داعش تصمیم میگرفت ما را بهعنوان همسر خودش بگیرد زندگی ما به پایان میرسید. این کار ما برای خانواده و جامعهای که در آن زندگی میکردیم رسوایی بود. بعدازآن هیچ مرد ایزدی نمیخواهد با ما ازدواج کند. نباید این اتفاق میافتاد چون ما وظیفه داشتیم به خودمان و شرافت خانوادگیمان پایبند باشیم.
alcapon
گفتم: «اگه دولت اسلامی اینقدر معتقد و شریفه، پس ما رو آزاد کنید! بذارید پیش خونوادههامون و جایی که بهش تعلق داریم، برگردیم.» مستقیم به چشمهایم نگاه کرد. «هر وقت بخواهید میتونید پیش خونوادههاتون برگردید. فقط اول باید به اسلام ایمان بیارید. ما توی کشورمون جز مسلمونا شهروند دیگهای رو نمیپذیریم. اگر قبول نکنید نمیتونید حقوق داشته باشید و باهاتون مثل بردهها رفتار میکنیم و توی بازار بردهفروشا میفروشیمتون.»
با وحشت به اوین
alcapon
مرد دوباره تشویق کرد: «به ما بپیوندید، مسلمون بشید، به مردا توی جهاد کمک کنید. به همسران رزمندگان مبارز تبدیل بشید. به یه دلیل درست؛ دولت ما طبق قوانین اسلامی حکومت میکنه. ما یه حکومت مذهبی شریفیم.»
تنها کسی که با این درخواست هیجانزده شد خودش بود. انگار مزخرفات خودش را باور کرده بود.
alcapon
«پدران شما از دستور خدا سرپیچی کردن. اونا کافرن. برای همین ما مجازاتشون کردیم. مرگ حقشون بود.» دخترها آرام زاری میکردند. «با توجه به قوانین جنگ و مذهب حالا شما جزو اموال مایید. شما بهعنوان برده حق مایید؛ اما تصمیم گرفتیم بهتون یه فرصت دیگه بدیم. اگه کسی از شما مسلمون بشه، میتونه همسر قانونی یکی از مبارزای ما بشه.» مرد گلویش را صاف کرد و ادامه داد: «این یه فرصت منحصربهفرد برای شماست که اعتقادات ساختگی خودتون رو کنار بذارید به خدای واقعی، الله، ایمان بیارید و به مبارزای ما ملحق بشید.»
alcapon
برافروخته شدم. رو به سربازهای داعش فریاد زدم: «اون چیزی که تو تلویزیون گفتن درسته؟ شما پدر و برادرامون رو کشتین؟ واقعاً این کارو کردین؟» یکی از آنها که احتمالاً فقط میخواست آرامش را برقرار کند جواب داد؛ «نه. مزخرف گفت.» یکی دیگر که شبیه همان مردی بود که اول به ما گفته بود خانوادههایمان مردهاند، گفت: «بهش دروغ نگو، معلومه که درسته. همهتون تو این دنیا تنهایید. حالا فقط مارو دارید. ما اربابای جدیدتونیم.» دختران اطرافم دوباره شروع به گریه کردند. با گریه میگفتند: «چرا این کارو باهاشون کردین؟ پس ما رو هم بکشید.»
alcapon
رو به مردها فریاد زدم: «بذارید بریم، میخواهیم برگردیم.» به نظر میرسید این رفتار دخترها برای مردان داعشی سرگرمکننده بود. «شمارو پیش خودمون نگه میداریم.»
- دروغ میگید. بذارید برگردیم پیش خونوادههامون.
- خونوادههاتون مردهن. حالا ما مالک شماییم.
alcapon
در طول سفر همه گریه میکردیم. از نشانههای بین راه فهمیدم به موصل میرویم. اوین هقهقکنان گفت: «مارو کجا میبرن؟ میخوان باهامون چهکار کنن؟» نمیتوانستم جوابی بدهم. البته چیزی که در فروشگاه شنیده بودم را هم نمیخواستم به زبان بیاورم. گزارشگر تلویزیون گفت که نیروهای داعش دختران سنجار را ربوده بودند و بهعنوان همسر در اختیار سربازان خود قراردادند. واقعاً این سرنوشت در انتظار ما بود؟ آنقدر این ایده منفی بود که نمیتوانستم به هیچ نتیجهی منطقی برسم. نه، غیرممکن است. این چیزها فقط در تلویزیون اتفاق میافتد نه در زندگی واقعی. هیچجور امکان نداشت من و اوین به چنین وضعیتی دچار شویم. گفتم: «همینکه درو باز کردن فرار کنیم.»
- اما ما الان وسط خاک داعشیم.
alcapon
در فاصلهای حدوداً یک کیلومتر ابری از گردوغبار در هوا بلند شد. زن جوانی که نوزادی در آغوشش بود فریاد زد: «دارید میکشیدشون، بهشون شلیک میکنید.» مردان مسلح به او خندیدند: «مردهاتون سگن. برای همین میکشیمشون.» زنها از ترس و شوک گریه میکردند. سرها را میان دستهایشان گذاشته بودند. هیچکس نمیتوانست ظلم و ستمی که بیهوده بر ما میرفت را درک کند.
alcapon
در اوج ناامیدی از مادر پرسیدم: «چی میشه؟ کجا بردنش؟» اما جوابی نداشت بدهد. بهزودی کامیون دوم و سوم هم رسیدند. حتی ماشینهای شخصی هم آمدند تا مردهای باقیمانده را ببرند. خیلی چشمم را چرخاندم تا پدر و سرحد را ببینم اما نتوانستم. کامیونها در جهتهای مختلف رفتند. وحشت در میان زنان به اوج رسید. از اعراب میپرسیدند: «چه خبره؟ میخواهید با اونا چهکار کنید؟» آنها بدون هیچ احساسی میگفتند: «اونا رو میبریم کوهستان.» اما بعد صدای شلیک گلوله شنیدیم.
alcapon
وقتی جلوی ما ایستاد و شروع به صحبت کرد صورتش مثل گچ سفید بود: «هرکسی که میخواد مسلمون بشه میتونه الان بره. میتونید بچههاتون رو هم با خودتان ببرید. شما توی تصمیمگیری آزادید.» اما همهی زنها سر جایشان ماندند. اگرچه همه به خاطر چیزی که درحال وقوع بود بهشدت وحشت کرده بودیم اما مسلمان شدن انتخاب ما نبود. صدای پدر را خیلی واضح در سرم میشنیدم؛ «مرگ خیلی بهتر از خیانت به دینمونه.»
alcapon
اواخر صبح فرماندهان داعش به ما اطلاع دادند که همهی ساکنان کوچو ظهر در ساختمان مدرسه جمع شوند. گروهی از سربازان در خیابانها میچرخیدند و خانه به خانه میرفتند و فریاد میزدند؛ «همهی اموال باارزشتون رو بیارید. همهی چیزای باارزش؛ پول نقد، طلا و جواهر، تلفنای همراه، اسناد و کارتهای اعتباری، همهچیز.»
alcapon
جواب ما روشن بود. پدرم گفت: «ما هرگز پروردگارمون رو انکار نمیکنیم. هرگز! چطور میتونیم شکوه و جلال الهی اون رو رد کرد. ما قوم و فرزندان آدمیم؛ بنابراین همونطور که به دنیا اومدهایم مرگ رو هم میپذیریم.» مادرم در تأیید حرفهایش گفت: «یه چیزایی وجود داره که از این زندگی زمینی مهمترن.»
پدر تکرار کرد: «ایمانمون مهمترین چیزه. هیچوقت اینو فراموش نکن. مهم نیست اونا با ما چهکار میکنن. هیچوقت قوانین اصلی دینمون رو فراموش نکن؛ به بزرگان احترام بگذار، هرگز به قلبت اجازه نده احساس حسادت کند یا حسادت را درون خودش نگه دارد، هرگز به دنبال انتقام نباش.»
alcapon
پدر کاملاً سرخورده به خانه آمد. او من و مادرم را به اتاق نشیمن صدا زد و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. گفت: «سلام میخواد همهی ما مسلمون بشیم. هر مرد و زنی توی روستا باید به صورت عمومی وفاداری خودش رو به اسلام اعلام کنه. سه روزم برای تصمیمگیری مهلت داده.» مادرم تکرار کرد؛ «سه روز...» نگاهی به من انداخت و زد زیر گریه «...فقط سه روز؟»
alcapon
نیروهای داعش یک حلقهی محاصره دور کوچو تشکیل داده بودند و با همکاری همسایههای عربمان مطمئن شده بودند کسی از روستا خارج نمیشود. بعضی از ساکنان سعی کردند شبانه از ایستهای بازرسی عبور کنند اما بیشترشان مجبور شدند با بدن مجروح به روستا برگردند. عبور کردن از محاصره بهصورت دستهجمعی غیرممکن بود.
alcapon
داعش همچنین به سد موصل هم حمله کرد و سعی کرد تأسیسات نفتی نزدیک آنجا را تصرف کنند. تمام روز درگیریهای شدید وجود داشت.
پدرم که آن موقع سر پست خود نبود و با ما در خانه بود با عصبانیت گفت؛ «حرومزادههای لعنتی. اونا میخوان سد رو بگیرن و بعد از موصل و کل جنوب باج بگیرن.»
دلان اضافه کرد: «و میدانهای نفتی، اونا دنبال میدانهای نفتی سوریه هم بودند.
alcapon
تندروهایی که ما را از زندگی ساقط کردند و مثل اشیا با ما برخورد کردند نمیتوانند مانع من در رسیدن به اهدافم باشند. من نجات پیدا کردم تا به آنها ثابت کنم که از آنها قویتر هستم
M. Khanoom
حالا در دنیایی بودم که سراسر در جنگ فرورفته بود، جایی که من یکی از قربانیان خشونت بودم. میدانستم همهی این چیزها اشتباهات مهلک انسانهاست. من به اینجا تعلق نداشتم. جسمم در این مکان به دام افتاده بود و توانایی فرار از آن را نداشتم.
تنها روحم قادر بود که آزادانه پرسه بزند و در فضایی بالای سر این دو مرد لیبیایی پرواز کند. مردانی که قصد داشتند به من و اوین تجاوز کنند.
M. Khanoom
پدر باحالتی جدی گفت: «مراقب خودتون باشید و چیزایی که بهتون یاد دادم فراموش نکنید؛ ایمان مهمترین چیز توی زندگی ماست. از همه مهمتر میخوام مطمئن بشم درستون رو تموم میکنید.» بعد رو کرد به من و برادران کوچکترم؛ «هر اتفاقی که برام افتاد بعد از من به حرف مادرتون گوش کنید. من توی وجود اون زندگی میکنم.»
M. Khanoom
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
حجم
۱۸۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۸۰ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان