انگار برگشته بودم به دوران کودکی. خوشیهای ساده. خوشیهای دم دست. احساس میکردم، فاصله میان من و عکسهای روی دیوار برداشته شده است. همقد شدهایم. همبازی. به روی هم میخندیم.
n re
دلم میخواست افکارم را مثل رختی از تن در بیاورم و گوشهای بیاویزم،
n re
کاش میشد به عقب برگشت و سالهایی از عمر را دوباره و به شکلی دیگر زندگی کرد، یا دورشان ریخت، لااقل بهشان فکر نکرد.
n re
نگاهمان در هم گره خورد. چیزی ته چشمش درخشید. روی برگرداندم، اما دو نقطه فروزان در ذهنم باقی ماند. نفهمیدم واژهها کجا پر کشیدند. چه شد صدا میان گلویم شکست!
n re
زندگی موهبتی است بزرگ. بیایید در لحظه لحظههای آن، گل خنده بر لب بنشانیم و دستهایمان را با گرمای محبت پر بار کنیم.
n re
«دعا کن شعله محبت، بینتون خاموش نشه.»
چه کسی این جمله را بر زبان آورده بود؟ مغرورانه سر بالا گرفته و به لحنی نیمهشوخی و نیمهجدی جواب داده بودم: «نیازی به دعا نیست!» چه غرور احمقانهای! چه خیال باطلی!
n re
خیلی چیزها، بیجا و بیقاعدهاش بیشتر میچسبه. اتفاقا...
n re
بعضیها واقعا درگیرن. مسئله دارن. بعضیها واسه خودشون مسئله میسازن. قید و بند میتراشن.
n re
«آخه کی میخواین بفهمین، اینم یه جور اسارته که آدم مجبور باشه محض خاطر این و اون، بیخیالی نشون بده و دائم عین خلها بخنده!»
n re
چه عهدها که آدم با خودش میبندد و در لحظات ضروری فراموش میکند. چه ناملایمات و سختیهایی که به جرقهای ترک برمیدارد و تکه تکه میشود و افسونی تازه از آن میان سر برمیآورد.
n re