بریدههایی از کتاب آن مرد با باران میآید
۴٫۶
(۳۱۸)
فریاد جمعیت بلندتر از قبل، در تمام میدان طنین میاندازد. سعید به طرفم برمیگردد و در حالیکه در چشمانش برق شادی میدرخشد، چیزی میگوید. در میان همهمهی جمعیت و فریاد و بانگ اللهاکبر، فقط چندکلمه از حرفهایش را پراکنده میشنوم: «بهروز ... زندان ... آزادی ...»
zahre:)
همه پشت سرش تکرار میکنند. یاد یاسر میافتم. یاد آن شب آخری که توی مسجد، دم گرفته بود و دسته را آماده میکرد. صدایش هنوز در گوشم زنگ میزند: «زیر بار ستم نمیکنیم زندگی، جان فدا میکنیم در ره آزادگی» ...
zahre:)
یکی از جوانها میرود روی سقف ماشینی. صفحهی اول روزنامه اطلاعات را لوله کرده و مثل کلاه، گذاشته روی سرش. تیتر اول روزنامه که با حروفی سیاه و درشت نوشته شده، از فاصله دور هم خوانده میشود: «شاه رفت».
صدای جوان پر از شادی و هیجان است:
ـ مردم! شاه خائن به بهانهی درمان دردهای لاعلاجش امروز از ایران فرار کرد.
zahre:)
آه بلندی سینهی بهروز را میلرزاند. سرش را بهآرامی بالا میآورد و با نگاهی خسته، به چشمهای بابا خیره میشود:
ـ تاریخ میگه واسه سربلندی و عزت اسلام همیشه باید یهعده فدا بشن.
صدای خشدار عزیز بلند میشود:
ـ قربونش برم، مثل امام حسین.
بهناز و مامان به عزیز خیره میمانند. لبخند گرمی روی لبهای بهروز مینشیند. خم میشود و گوشه روسری عزیز را میبوسد.
یا فاطمه زهرا (س)
ـ اینها همه نشانهی اینه که مخالفت این رژیم با اسلامه، با قرآنه، با عزاداری برای سیدالشهداست. ما حکومت غیراسلامی نمیخوایم. ما رژیم اسرائیلی نمیخوایم. ما دولت نوکر امریکا نمیخوایم. ما نمیخوایم زیر بار ذلت زندگی کنیم. حتی اگر همهی ما رو تکهتکه کنن، مثل اون نوجوون دشت کربلا، دست از حسین نمیکشیم، از مرگ و کشته شدن در راه خدا نمیترسیم و فریاد میزنیم «احلی منالعسل».
فریاد جمعیت دوباره اوج میگیرد و در تمام خیابان میپیچد:
«ننگ بر این سلطنت پهلوی!»
یا فاطمه زهرا (س)
باورم نمیشود. حتماً دارم خواب میبینم. همین دیشب بود که یاسر را دیدیم. با خنده دست به سر یونس کشید و راضیاش کرد که با دسته نرود. یادم میآید که دستش را هم گرفت و پیچاند و فریاد یونس را درآورد. بعد همگی خندیدیم. اما حالا بهروز چه میگوید؟ «یاسر تیر خورده و شهید شده ... مرده.» مگر مردن به این راحتیهاست؟ امکان ندارد. یا بهروز سربهسرمان میگذارد، یا من خواب میبینم. اما نه! رختخوابم کنار کرسی پهن است و من با سر و رویی خوابآلود و گیجومنگ، نشستهام وسط آن و به داداش نگاه میکنم که توی چهارچوب در، روی زمین وارفته و مثل ابر بهار گریه میکند. هقهق گریهاش چنان در اتاق میپیچید که مامان و بهناز هم بیاختیار به گریه میافتند.
یا فاطمه زهرا (س)
به صورت سعید و یونس نگاه میکنم. از اینجا که من سنگر گرفتهام چیزی دیده نمیشود. احساس میکنم با تعجب به چیزی خیره شدهاند. از پشت دیوار سرک میکشم؛ اما قبل از اینکه چیزی ببینم، صدای فریاد اللهاکبر بهناز، از روی پشتبام خانهمان بلند میشود.
یا فاطمه زهرا (س)
کف دستش را میگیرد جلوی یونس. یونس هم به علامت رضایت و اینکه دیگر دلخور نیست، با کف دست، محکم میزند روی دست یاسر. یاسر خندهکنان دست یونس را مشت میکند و میپیچاند. صدای فریاد یونس بلند میشود. همه میخندیم. یونس و سعید خداحافظی میکنند و راه میافتند. پاهای من اما به زمین چسبیده است. نمیدانم با بابا چهکار باید بکنم. چهطور راضیاش کنم؟
یا فاطمه زهرا (س)
قراره از امشب، رأس ساعت نه شب، مردم روی پشتبامها شعار اللهاکبر سر بدن.»
گل از گل سعید باز میشود:
ـ چه جالب!
یونس هنوز از نرفتنش با دسته دلخور است. یاسر هم جلو میآید و با دیدن لب و لوچه آویزان یونس، دلداریاش میدهد:
ـ باور کن این کار شماها، عین شرکت تو عزاداری و دسته است. بالاخره باید تو هر مرحله، چند نفر صفشکن باشن و این موج رو راه بندازن تا ترس بقیه هم بریزه.
یونس دیگر حرفی نمیزند. یاسر خم میشود و دستی بر سر یونس میکشد:
ـ آفرین داداشی خوبم!
یا فاطمه زهرا (س)
مأموران امنیتی، از غروب ریختهاند توی خیابانها. بابا هم قدغن کرده بود پایم را از خانه بیرون بگذارم، اما من یکجوری پیچاندمش و زدم بیرون. حالا هم که اینجا، خوردهایم به درِ بسته. حاجآقا میگوید که یک مأموریت ویژه برایمان دارد. اما هنوز نگفته چه مأموریتی.
صدای دسته که دارند با یاسر تمرین میکنند، با ریتم خاصی بلند میشود:
«هیهات، هیهات، هیهات مِنَالذّله»
یا فاطمه زهرا (س)
سعی میکنم صحنهی حملهی تانکها به مردم را در ذهنم مجسم کنم. بیاختیار زیر لب میگویم: «این که نامردیه!»
یا فاطمه زهرا (س)
بابا سبیلش را میجود و به موج رادیو ورمیرود. بهروز که دیگر مدتهاست از بابا نمیترسد و جلویش حرفهای سیاسی هم میزند، ادامه میدهد: «مرتیکهی الدنگ! از همون اولین روز نخستوزیریاش ریخته تو دفتر روزنامهها و اونا رو اشغال کرده. فکر کرده دفتر روزنامهها، پادگانه! روزنامهنگارا و خبرنگارا هم اعتصاب کردن.»
بابا دوباره سر بلند میکند و بدون اینکه به شخص خاصی نگاه کند، بلند میگوید: «شام نمیدی ما بخوریم؟»
انگار یکجوری میخواهد مسیر حرف را عوض کند. بهناز کمی نیمخیز میشود و گوش تیز میکند:
ـ انگار در میزنن؟
یا فاطمه زهرا (س)
بهناز میگوید: «عزاداری دستهها تو خیابونا رو هم که ممنوع کردن. از اول محرم هم ساعت حکومت نظامی میشه نه شب. چهطوری میخواهین دسته راه بندازین و عزاداری کنید داداش؟»
بابا یک لحظه سرش را بلند میکند و نگاهی به بهناز میاندازد. انگار انتظار شنیدن این حرفها را از بهناز نداشته است. بعد بی هیچ حرفی، دوباره با موج رادیو ورمیرود.
بهروز سینهاش را صاف میکند:
ـ واسه عمهشون ممنوع کردن! کیه که گوش بده. آیتالله خمینی هم که اعلام کرده باید عزادارها بیان تو خیابونا.
مامان زیر لب میگوید: «خطرناکه!»
یا فاطمه زهرا (س)
بهروز میگوید: «آره! یهجا واینستا. مدام جا عوض کن. اگر هم به کسی مشکوک شدی یا فکر کردی کسی زیر نظر داردِت، به مسجد برنگرد. کاری کن تو شلوغی خیابونا گمت کنه. مجبور شدی، روزنامهها رو بیخیال شو. اما در هر صورت مسجد یا خونه نیا!»
مامان که با نگرانی گوش میکند، میزند به گونهاش:
ـ یا امام زمان! این کارا واسه بهزاد خطرناکه. اگه دنبالش کنن؟
سعید، دستهای روزنامه برمیدارد و بلند میشود:
ـ نه حاجخانم! ما تا حالا چنددفعه این کارو کردیم. هیچی نشده. فقط باید زرنگ باشه و سرعت عمل داشته باشه.
از اینکه مامان جلوی سعید این حرف را زد، کفری میشوم. با دلخوری به مامان نگاه میکنم و میگویم: «چیزی نیست مامان. ترس نداره که!»
یا فاطمه زهرا (س)
ولی بابا! این حکومت دیگه داره نفسای آخرشو میکشه. میگن محرم که بیاد، دیگه کارش تمومه!
بابا بهطرف بهناز میچرخد:
ـ آفرین بهنازخانم! آفرین دختر بابا! تو هم از آقاداداشت این چیزا رو مشق کردی؟
بهناز بهسرعت میگوید: «نه فقط از داداش. از رادیو، از دوستام، از خبرای شهر. من که بچه نیستم بابا! خودمم میفهمم یهچیزایی رو. مردم از هرچی دست بکشن، از اسلامشون دست نمیکشن. اینا با سلام و قرآن درافتادن، پس کارشون تمومه.»
مامان با تحسین، بهناز را نگاه میکند. انگار تازه دارد بهناز را می بیند. برق خاصی در چشمهای سرخ و متورمش میدرخشد.
یا فاطمه زهرا (س)
بلندگوی نظامیها خرخری میکند و دوباره به صدا درمیآید:
ـ دوباره اخطار میکنم. ما دوست نداریم به خشونت متوسل بشیم. دلمون نمیخواد اتفاق بدی بیفته. شماها همه مثل بچههای ما هستین ... برگردین ... متفرق بشین!
فریاد بچهها اینبار تا سقف آسمان بالا میرود:
«توپ، تانک مسلسل، دیگر اثر ندارد»
انگار همه از قبل، با هم شعارها را هماهنگ و آماده کردهاند. نمیدانم چرا جمعیت از حرکت میایستد، اما کسی برنمیگردد.
یا فاطمه زهرا (س)
برادرا! مگه این ارتش مال ما نیست؟ مگه این سربازا برادرای خودمون نیستن؟ چرا باید حالا رو در روی ما بایستن؟ چرا باید به رومون اسلحه بکشن؟ اونا باید حافظِ جون ما باشن، یا امریکاییا؟ اینجا مملکت ماست یا اسرائیلیا؟
جمعیت، یکصدا با هم، بلندتر و پرشورتر از قبل فریاد میزنند:
«برادر ارتشی! چرا برادرکُشی؟»
یا فاطمه زهرا (س)
«این شاه امریکایی، اخراج باید گردد»
یا فاطمه زهرا (س)
به دنبالشان. میدویم بهطرف مدرسهی پهلوی. هنوز به سر خیابان نرسیده، آنها را میبینیم که جلوتر از ما ریختهاند بیرون و پلاکاردها را بالا بردهاند. روی یکی از پلاکاردها نوشته شده: «ننگ بر این سلطنت پهلوی» و روی دیگری که جلوتر از جمعیت پیش میرود: «وای اگر خمینی، حکم جهادم دهد».
یا فاطمه زهرا (س)
تازه میفهمم چرا سعید همیشه هیجانزده و بیقرار بود. نمیشد همهی این چیزها را فهمید و به روی خود نیاورد. نمیشد اینهمه توهین و تحقیر را دید، اما باز مثل سیبزمینی بیرگ بود. این جمله را زمانی از بهروز شنیده بودم و حالا معنی آن را بهتر میفهمیدم. مثل وقتهایی که سر نوبت فوتبال توی زمین بازی، از بچههای قلدر و بزرگتر کوچهپشتی زور میشنیدیم و با اینکه میدانستیم در زور و تعداد کمتر از آنهاییم، اما باز کم نمیآوردیم و تا سرحد مشت و کتک و لگد، میایستادیم و از حقمان دفاع میکردیم.
یا فاطمه زهرا (س)
حجم
۱۶۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
حجم
۱۶۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۱۷ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۱۳,۵۰۰۷۰%
تومان