او به تلخی و دردآلود می گریست، چرا که دیگر آزاد شده بود.
آنچه را که اندک اندک می آموخت، بار سنگین آزادی بود. آزادی باری سنگین بود، باری عظیم و غریب که بر گرده روح فرو می افتاد. کار آسانی نبود. آزادی هدیه ای نبود که دیگری به او ببخشد، بلکه انتخاب بود و انتخابی که شاید بی نهایت دشوار بود.
shahryar_shon
آزادی را هرگز نمی توان به تنهایی به کف آورد.
MMST
آنچه را که اندک اندک می آموخت، بار سنگین آزادی بود. آزادی باری سنگین بود، باری عظیم و غریب که بر گرده روح فرو می افتاد. کار آسانی نبود. آزادی هدیه ای نبود که دیگری به او ببخشد، بلکه انتخاب بود و انتخابی که شاید بی نهایت دشوار بود. راهی بود که به بالا و به سوی نور می رفت؛ اما مسافر خسته شاید هرگز به مقصد نمی رسید.
Azadehana
سکوت او نه فقدان کلام، بلکه ذاتی مستقل بود؛ درست مانند سکوت بیابان.
Azadehana
آنچه را که اندک اندک می آموخت، بار سنگین آزادی بود. آزادی باری سنگین بود، باری عظیم و غریب که بر گرده روح فرو می افتاد. کار آسانی نبود. آزادی هدیه ای نبود که دیگری به او ببخشد، بلکه انتخاب بود و انتخابی که شاید بی نهایت دشوار بود. راهی بود که به بالا و به سوی نور می رفت؛ اما مسافر خسته شاید هرگز به مقصد نمی رسید.
فئودور میخائیلوویچ داستایفسکی
هر زمان که به من نیاز داشتی، نزد تو به هاونور خواهم آمد. اگر هم دوباره به من نیاز داشتی، دوباره نزدت خواهم آمد، کافی است احضارم کنی. به هر حال خواهم آمد. اگر احضارم کنی، حتی از گور هم بیرون خواهم جست و نزد تو خواهم آمد، تنار! ولی نمی توانم کنارت بمانم
he sum
در آن بیابان برهوت و زیر سایه آن سنگ های ابدی و با آن زندگی که از آغاز خلقت جهان همواره به همان صورت ادامه یافته بود، زمان اهمیت و معنای چندانی نداشت. او عادت نداشت از چشم تحول به همه چیز نگاه کند و ببیند که چگونه آنچه قدیمی است از میان می رود و چیزهایی تازه پیدا می شوند. نگاه کردن به دنیا از این دریچه برایش آسان نبود.
he sum