زندگی هدیه ای است که به ما پیشکش شده است
MMST
مرگ نیز پیشکشی گران بهاست
MMST
شهابی بر آسمان گذشت، با سرعتی زیاد و دنباله ای درخشان که اندک اندک محو می شد.
پنج جادوگر زیر نور ستارگان نشسته بودند. یکی از آنان با انگشت دنباله شهاب را نشان دیگران داد و گفت: «نگاه کنید.»
آزوِر نقش انداز گفت: «روح اژدهایی در حال مرگ است. در کاره گو ـ آت این چنین می گویند.»
shahryar_shon
آنیکس گفت: «آخر از کجا باید بدانیم که چه باید بکنیم؟»
آزوِر پس از سکوتی که سؤال آنیکس ایجاد کرد گفت: «یک بار سرورم، ساحر اعظم، همراه من اینجا در بیشه بودند، ایشان گفتند که تمام عمرشان را صرف آن کردند که بیاموزند انجام کاری را انتخاب کنند که هرگز حق انتخابی جز انجام دادن آن کار نداشته اند.»
shahryar_shon
گد اندیشید، لابد آن شب در تمام سرزمین های دریای زمین در هیچ کجا خواب به چشم کسی نمی رفت. با رسوخ این اندیشه در ذهنش زهرخندی بر لبانش نشست؛ آخر او همواره از آن درنگ، آن درنگ ترسناک، آن واپسین دم پیش از آغاز دگرگونی ها، لذت می برد.
shahryar_shon
تِهانو با صدای غریب و نرمش گفت: «به گمانم هنگامی که من بمیرم، می توانم نَفَسی را که مرا زنده ساخته بود دوباره پس بگیرم. می توانم تمام آنچه را که باید به دنیا می دادم و نداده ام، به دنیا پس بدهم. یعنی تمام آنچه می توانستم بشوم و نشده ام. تمامی انتخاب هایی که نکرده بودم. تمام آنچه که از کف داده ام، صرف، یا تلف کرده ام. می توانم همه را به دنیا باز گردانم. به جان هایی که تاکنون طعم زندگی را نچشیده اند. پیشکشِ من به دنیایی که زندگی ام را در آن گذرانده ام، عشقی را که نثار کردم و نفسی را که به درون کشیدم، به من اعطا کرده بود، همین است.»
سپس سر بلند کرد و به ستارگان نگریست و آهی از سینه برآورد.
shahryar_shon