هیچکس واقعاً از خدای خودش نمیبره مادر من. آدمها فقط گاهی فراموشش میکنن. یا ادای بریدن رو درمیارن... همین!
فرهاد
یه لحظه با خودم فکر کردم پس نتیجهی این همه سال دور هم جمعشدن و قرآنخوندن چی بوده؟ وقتی اینقدر راحت تهمت میزنن و پشت سر دختر مردم غیبت میکنن و به هزار گناه کرده و نکرده متهمش میکنن... بعد هم به راحتی حکم صادر میکنن و محکومش میکنن و اینطور دلش رو میشکنن... پس به چیه قرآن خوندنمون باید دلخوش باشم؟!»
n re
در سرش پیچید: «نترسیدی از خدا؟»
n re
گذشته برایش زمان و مکان نبود که پشت سر جا مانده باشد و زیر گردوغبار فراموشی، محو و ناپدید شود. گذشته تمام خاطرات و احساساتی بود که وجودش را پر کرده بود. مثل آینهای که تصویرها را در خود منعکس میکرد، همهجا مقابلش بود و مدام در ذهنش تکثیر میشد.
نمیتوانست از آن فرار کند. نمیتوانست آن قسمت از زندگیاش را بکند و دور بریزد و انگار که هرگز نبوده، به جریان سیال و بیدغدغهی زندگی بپیوندد.
n re
«باید خلیل بود و به یار اعتماد کرد
گاهی بهشت در دل آتش میسر است.»
12345678