بریدههایی از کتاب بروکلینی دیگر
۳٫۴
(۱۶)
پدرشان میگفت: «خداوندی که عاشق جهان است... تنها پسر مولود خود را فرستاد...» فکر میکردم پس دخترانش چه؟ خداوند با دخترانش چه کرد؟
شلاله
هیچچیز همان دم غمانگیز نیست، بلکه یاد و خاطرهاش غمانگیز است.
Pariya
گفت: «باور کنید دنیا به اندازهای که شما دلتون میخواد امن نیست.
مریم
هیچچیز همان دم غمانگیز نیست، بلکه یاد و خاطرهاش غمانگیز است.
Judy
من مادرم را میخواستم.
مریم
میگفت: «خداوندی که عاشق جهان است... تنها پسر مولود خود را فرستاد...» فکر میکردم پس دخترانش چه؟ خداوند با دخترانش چه کرد؟
کیمیا
خاطره مثل کبودی است. آرام محو میشود.
Judy
بروکلینی دیگر کتابی است از جنس دیگر. کتابی از جنس دوستی و خاطره، تلخی و شیرینیِ بلوغ و سردرگمیهای چهار دختر سیاهپوست که زندگیشان دستخوش کامورزیها و شرایطی است که به آنها تحمیل میشود.
بروکلینی دیگر مثل تبی طولانی ذهن خواننده را درگیر میکند. کتابی با توصیفهای شاعرانه و احساسی. کتابی سرشار از لحظههای ساکت و نمناک.
مترجم
مریم
فقط دو گام به چپ یا راست یا جلو یا عقب، و دیگر از زندگیات خارج میشوی.
مریم
وقتی پانزده سال داری دیگر خبری از وعدهی بازگشت به جای قبلی نیست. چشمان بالِغَت داستانی واقعیتر و متفاوتتر را بازگو میکند.
مریم
میدانستم درون دنیا گم شدهام و فقط تماشایش میکنم. میدانستم در تقلا هستم تا بفهمم چرا همیشه احساس میکنم بیرون از قابِ همهچیز ایستادهام.
مریم
سیلویا برایمان گفت: «پدرم گفته که اول باید حقوق بخونم و بعدش هر کاری که عاشقشم انجام بدم.»
وقتی از او پرسیدیم: «عاشق چی هستی؟» سیلویا نگاهی به اتاق سرتاسر صورتیاش انداخت و گفت: «من اختیارم دست خودم نیست! از کجا باید بدونم؟»
مریم
مطمئن بودم که مادر شبحواری در گذشتهشان وجود ندارد. واقعاً فکر میکردم آنها استوار در برابر دنیا ایستادهاند. آنها را نگاه میکردم. دلم میخواست آنچه آنها داشتند من هم داشتم
مریم
بچههایی که برایمان ناشناس بودند، اما ناگهان دچار حس حسادت کاملاً محسوسی نسبت به آنها شدیم، میان آب دویدند. زیرپوشها و شلوارکهایشان به بدنهای قهوهایرنگشان چسبیده بود. آن روز هم دوباره سیلویا، آنجلا و گیگی را دیدم که همدیگر را میان آب هل میدادند و صدایشان به سوی پنجرهی ما شناور میشد.
برادرم پرسید: «داره به ما میخنده؟ اون موقرمزه رو میگم، آخه سرش رو سمت پنجرهی ما بالا آورد و خندید.»
من گفتم: «هیس! کی باشه بخواد به ما بخنده!»
داشتم از آنها متنفر میشدم. داشتم عاشقشان میشدم.
مریم
خواهرسونجا اغلب از من میپرسید: «کیه که زندگیِ پر از غمهای کوچیک و بزرگ رو پشت سر نگذاشته باشه؟» شاید فکر میکرد دانستن عمق و وسعت درد و زجر انسان برای بیرون کشیدن من از قعر خودم کفایت میکند.
مریم
و با خودم میگفتم چه حسی دارد در لبهی بارگاه مقدس قدم بزنی. پدرشان میگفت: «خداوندی که عاشق جهان است... تنها پسر مولود خود را فرستاد...» فکر میکردم پس دخترانش چه؟ خداوند با دخترانش چه کرد؟
samira
حالا میفهمم هیچچیز همان دم غمانگیز نیست، بلکه یاد و خاطرهاش غمانگیز است.
book worm
دربارهی ژاکلین وودسن:
«همیشه میگفتم وقتی بزرگ شوم حتماً معلم، وکیل یا آرایشگر میشوم، اما حتی همان موقع هم میدانستم چیزی جز نوشتن خوشحالم نمیکند.»
ghazl
بزرگترها همیشه وعدهی آیندهی شکستخوردهی خودشان را به بچهها میدهند.
Mary gholami
جایی در سواحل کارولینای جنوبی مردم یکی از قبایل ایبو، که به دست بردهداران اسیر میشدند، خودشان را در آب غرق میکردند. آنها باور داشتند از آنجا که با آب آمدهاند، آب آنها را به خانه باز خواهد گرداند. آنها باور داشتند که همراه آب راهی خانه شدن خیلی بهتر از در اسارت زندگیکردن است.
Elaheh
حجم
۱۰۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱۰۳٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۱۹,۹۰۰
۱۳,۹۳۰۳۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد