هم از تهران پر جمعیت آشفته بیزارم
هم از تنها شدن در خانهی دلگیر میترسم
دلم صحرا و دریا را به آتش میکشد روزی
ازین دیوانه، این مجنون بیزنجیر میترسم
M.M. SAFI
نه یوسفم، نه جفا از برادری دیدم
به دست خویش رها گشته در ته چاهم
فاطمه ناظریان
زیباییاش به هم زده نظم قطار را
این ایستگاه میبرد از دل قرار را
فاطمه ناظریان
دوباره مثل تو بیاختیار میگریم
و پا به پای هوای بهار میگریم
چو مادری که دلش داغ نوجوان دیده
بریده از همه، دیوانهوار میگریم
M.M. SAFI
تو زمستانی لطیفی، من بهاری سوخته
شهر بعد از جنگم و آرامشم طوفانی است
مانده از ایل و تبارم یادگاری سوخته
فاطمه ناظریان
مجبور میشویم که دیوانهات شویم
عشقت گرفته از دل ما اختیار را
در حسرت نگاه تو عمری چشیدهام
با زخمهای خود، نمک انتظار را
آهوی دل به پنجرهفولاد بستهام
تقدیم میکنم به شما این شکار را
M.M. SAFI
من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد
ماه من! بس کن ندیدنهای بیاندازه را
M.M. SAFI
از فتوحاتت بگویم: شهرها، اقلیمها
پرشد از وابستهها، درماندهها، تسلیمها
شاعران توصیفها کردند از چشمت، ولی
آنچه من دیدم فراتر بوده از تفهیمها
M.M. SAFI