غلامرضا که بیمحابا مشغول تیراندازی بود به طرفم آمد و گفت:
ـ یه بویی حس نمیکنی؟
ـ نه، چه بویی؟ من که بویی نمیشنوم.
ـ پسر بوی دماغسوخته میاد، مگه نمیبینی حالشون رو گرفتیم، بیچارهها انقدر ترسیدن که نمیدونن کدوم طرف فرار کنن.
کتابخوان🤓
یاد آخرین حرفهایش افتادم. چشمهایش را بستم و پیشانیاش را بوسیدم.
چفیهای را که دور گردنش بود روی صورتش کشیدم و بلند شدم و گذاشتم سینهٔ خاکریز بوی عطر حضورش را استشمام کند.
تا قبل از اینکه مجروح شوم چندین بار به جای خالی غلامرضا روی خاکریز نگاه کردم. او را میدیدم که به صورت خاکآلود و خستهام لبخند میزند.
ـ غلامرضا فیلتر شهادتت مبارک!
کتابخوان🤓
چیه غلامرضا امشب سر کیفی؟ نکنه خبریه؟
ـ نه مگه باید خبری باشه تا من بخندم!
ـ گفتیم شاید از اون بالا بالا برات پست سفارشی اومده باشه!
ـ دلتون رو بیخود خوش نکنید، من تا چلومرغ عروسی تکتک شماها رو نخورم که فیلتر شهادتم مبارک نمیشه!
کتابخوان🤓
بگم که هر کسی کمپوت گیلاس بخوره به اندازهٔ هر کدام از دونههای گیلاس ترکش خمپاره نوش جان میکنه، برای همین من گذشت میکنم و همهٔ تیر و ترکشهای عراقیها رو با خوردن کمپوتهای گیلاس نصیب خودم میکنم.
کتابخوان🤓