بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ملاصالح؛ سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق | طاقچه
تصویر جلد کتاب ملاصالح؛ سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق

بریده‌هایی از کتاب ملاصالح؛ سرگذشت شگفت‌انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق

نویسنده:رضیه غبیشی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۲۰۱ رأی
۴٫۸
(۲۰۱)
خودم را به دریای رحمت بی‌کران خدا سپرده بودم.
📓میرزا رضا📚
خدا هیچ‌گاه بندگانش را به حال خود رها نمی‌کند؛
سیّدعلی
در دلم به قدرت خدا و الطاف خفیه‌اش که در بحرانی‌ترین لحظات بنده‌اش را رها نمی‌کند، شُکر گفتم
سیّدعلی
در یکی از این دیدارها سیّد رو به من کرد و گفت: - می‌دانی بعد از رفتن تو چه اتفاقی افتاد؟ - نه واللّه! چه شده؟ سیّد تبسمی کرد و گفت: - چقدر خدا دوستت دارد! - مگر چه شده سیّد؟! ایشان لبخندی زد و گفت: - بعد از رفتنت نمی‌دانم چطوری خبر فعالیتت به نفع اسرا و لو رفتنت به صدام می‌رسد. صدام چنان آتشی گرفت و به جان افسرانش افتاد که در جلسه‌ای فریاد می‌زند: - این ملعون پیش شما و در دستتان بود، آن‌وقت او را به‌عنوان مترجم پیش من آوردید! کنارم می‌ایستد و مترجمم می‌شود و در دلش به من می‌خندد و به این راحتی از دستتان می‌پرد و برمی‌گردانید ایران؟! ظاهراً بعد آن جلسه، دو نفر از افسران خاطی را اعدام می‌کند.
S
<وَمَکرُوا وَمَکرَ اللَّهُ وَاللَّهُ خَیرُ الْمَاکرِینَ>
سیّدعلی
اتاقی که بر سردرش جمله‌ای وحشتناک نوشته شده بود که مو را بر تن بیننده سیخ می‌کرد: «لا یدخل فیه انساناً حتی یخرجُ انساناً جدیداً».
سیّدعلی
<وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ>
سیّدعلی
بدنی فرتوت و خمیده و چهره‌ای خسته داشت.
سید علی حسینی
چند روزی از رسیدنم به خانه گذشته بود که دوباره سر و کلهٔ مأموران ساواک پیدا شد. مادرم با دیدنشان نزدیک بود سکته کند. به وضوح می‌لرزید و رنگش پریده بود. یکی از مأموران که در حیاط قدم می‌زد، رو به من کرد و گفت: - خب، امیدوارم بعدِ این‌همه سال شیطنت از سرت افتاده باشد و آدم شده باشی. اول باید یک کاری برایت دست و پا کنیم تا دیگر شیطنت نکنی. دوم اینکه باید زن بگیری!
ادریس
از سویی در سال ۱۳۴۰ شمسی به علت روابط تنگاتنگ رژیم پهلوی با رژیم غاصب اسرائیل و ایجاد خط هوایی تهران - تل‌آویو و نشستن هواپیماهای اسرائیلی در فرودگاه بین‌المللی آبادان و تهران، روابط ایران و عراق تیره‌تر از قبل شد.
Alireza
زندگی فلاکت‌بار قشر فقیر در آبادان، از عواملی بود که هرکس می‌خواست زندگی‌اش پیشرفت کند، عضو ساواک می‌شد.
goddess
الهی! من جوانی‌ام را در زندان‌های شاه گذرانده‌ام و اسارت را هم به خاطر برحق بودن کشورم در عراق؛ آنجا قلبم هرروز و شب به امید بازگشت به کشور می‌تپید؛ اما حالا اینجا من را به چشم خائن و جاسوس می‌بینند! وا اسفا! وا اسفا!
G Ggk
<أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ>
سیّدعلی
حالا پس از پانزده سال که از ترک خانه و شهرمان می‌گذشت، تصمیم به بازگشت گرفته بودیم. با این تفاوت که آن روز با گریه از خانه و شهر بیرون رفتیم و اکنون با شادی و امنیت برمی‌گشتیم. اثاث را بار زدیم و راهی آبادان شدیم. خیابان‌های شهرکی که زمانی محل تردد جنگ‌زدگان دور از خانه بود، در سکوت نشسته بود. پس از طی مسافتی طولانی وارد ویرانهٔ خرمشهر شدیم. از دیدن ویرانی‌ها غم به دل و اشک در چشمانمان نشست. آنچه می‌دیدیم باورمان نمی‌شد. هیچ‌چیز آن به شهری آباد شبیه نبود، اما بودن مردمی که با آرامش در رفت‌وآمد بودند، نشان از زندگی در دل ویرانه‌هایی داشت که قصهٔ هشت سال دوری از مردم را در میان آجرپاره‌هایش پنهان کرده بود و امنیتی که شهدایش رقم زده بودند.
S
در پرونده‌ام نوشته بود: «صالح قاری فرزند مهدی به علت تجّرد و داشتن والدین پیر مشمول عفو ملوکانه گردیده و حکم اعدام به پانزده سال حبس تقلیل یافته و با وساطت مأموران صلیب سرخ از زندان آزاد گردیده است.»
ادریس
بعد از کودتا و سرنگونی عبدالکریم قاسم، به‌دست عبدالسلام عارف و با حمایت جمال عبدالناصر از او، اوضاع سیاسی عراق به هم ریخت.
سیّدعلی
آشوب دلم وصف‌نشدنی بود. روزی صدبار مرگ را جلوی چشمانم می‌دیدم.
سحر
پدر برایم گفت: هیچ‌چیز سخت‌تر از آن لحظه نبود که تصمیم به رفتن و ترک خانه و زندگی‌مان گرفتیم
Zeinab
داستان زندگی واقعی که به سان عصای موسی توهمات رویاپردازان هالیوودی را برای همیشه در نشان دادن انسان تراز به جامعه بی اثر می‌کند.
۳۱۳
روز بعد در اطلاعیه‌ای که از بخش فارسی رادیوتلویزیون بغداد پخش شد، گوینده با خوشحالی عنوان کرد: خمینی، بُلبُلت را گرفتیم. منظور من بودم. روزنامه‌های وطنی که فکر می‌کردند منظور از بُلبل، صادق آهنگران است، در تیتری نوشتند: «بلبل ما در جبهه‌ها در حال خواندن است. اگر راست می‌گویید، نشانش بدهید.»
MSadra
تنها حاکم شیعه که بر عراق حکومت می‌کرد، عبدالکریم قاسم بود که بعثی‌ها درصدد سرنگونی‌اش بودند.
سیّدعلی
طی حملهٔ نظامی اسرائیل و انگلیس و فرانسه به مصر برای گرفتن کانال سوئز جنگ اعراب و اسرائیل در منطقه شروع شد که نهایتاً به شکست اعراب و پیروزی اسرائیل در شش روز انجامید.
سیّدعلی
ابووقاص دوباره با فریاد حرف‌هایش را تکرار کرد و من نیز ترجمه کردم: - برادران ایشان می‌گوید: بسیجی‌ها یک‌طرف، ارتشی‌ها هم یک‌طرف، پاسدار هم که نداریم یک‌طرف بایستند. متوجه صحبتم شدید؟! با شنیدن این جمله تازه‌واردها به خود آمدند، نگاه معنی‌داری به من انداختند و پچ‌پچ می‌کردند؛ لابد می‌گفتند: این مترجم دارد چه می‌گوید؟! بار دیگر با حالتی خاص که توجه آن‌ها را بیشتر جلب کنم، حرف‌های ابووقاص را ترجمه کردم. اسیران دیگر متوجه شدند که منظورم چیست و به آن‌ها چه می‌گویم. منظورم این بود که ای پاسدارها، اگر در میان جمع حضور دارید، خودتان را معرفی نکنید. پاسدار بودن گناه بزرگی بود و عواقب بسیار بدی را به دنبال داشت.
sepideh
در ماه رمضان هم اجازهٔ روزه‌گرفتن نداشتیم. مأمورها به‌زور در دهان افراد روزه‌دار آب می‌ریختند تا روزه‌شان باطل شود.
سحر
هنوز باورم نمی‌شد که در میان خانواده‌ام هستم. بعضی شب‌ها آشفته از خواب می‌پریدم، فریاد می‌زدم و می‌لرزیدم. هنوز کابوس‌های زندان صدام و فؤاد سلسبیل که مثل سایه دنبالم بود، رهایم نمی‌کرد
سحر
مواقعی هم که کاری برای پدرم در بیرون از خانه پیش می‌آمد و ناچار بود که برود و زن‌ها برای گرفتن رقعه‌های دعا می‌آمدند، مادرم که سوادش کم بود، روی برگه‌ای سه بار می‌خواند: - اللّهم اشف المریض، یا شافی یا کافی یا معافی؛ کمی تربت امام حسین(ع) در کاغذ می‌گذاشت و به آن‌ها می‌داد. با این کار مشتریان پدرم را راه می‌انداخت و به لطف خدا نتیجه هم می‌گرفتند.
احسان فتاحی
پس از ورود امام، وقتی با دوستانم به آبادان بازگشتم، خبر دستگیری و اعدام رئیس ساواک و معاونش را از زبانشان شنیدم. با تعجب به بازی روزگار فکر می‌کردم که یک روز آن‌ها بر مردم حکومت می‌کردند و امروز مردم آن‌ها را به مجازات می‌رساندند. انگار آبی بر آتش دلم ریخت. هرچند رئیس ساواک و هم‌دستانش به درک واصل شده بودند و جای زخم‌های بی‌شمار روی تنم بهبود یافته بود، آثار شکنجه‌های روحی و روانی هیچ‌گاه یادم نمی‌رفت. گاهی کابوس شبانهٔ رفتار وحشیانهٔ رئیس ساواک و مأمورانش از جلوی چشمانم رژه می‌رفت و آرامشم را به هم می‌ریخت.
behroozi
خبر انفجار در لوله‌های نفت خارج شهر به دست ضدانقلاب در جای‌جای بازار و اماکن عمومی و ادارات ذهن همه را مشغول کرده بود. در چنین برههٔ حساسی مسئولیت من و رفقای انقلابی‌ام بیش از گذشته شده بود. یکی از کارهای مهم من و دوستانم تشکیل شوراهای محلی انقلاب بود که مهم‌ترین وظیفهٔ آن‌ها تشکیل کمیته‌هایی برای حراست از اماکن دولتی و ادارات شهر بود.
behroozi
قبل و زمان و بعد از انقلاب از زندانیان سیاسی و اسیر جنگی بوده و با تجربه 8 سال اسارت از مبارزین رژیم پهلوی است. با آغاز جنگ بعد از پیروزی انقلاب نیز به عنوان امدادگر به جبهه اعزام و در آب‌های خلیج فارس به اسارت کشتی‌های عراقی درمی‌آید. به دلیل اینکه زبان عربی را به خوبی صحبت می‌کرد به عنوان مترجم در گروه 23 نفر قرار می‌گیرد و بعد از 4 سال در سال 1364 به همراه 500 نفر دیگر از آزادگان آزاد می‌شوند. بعد آزادی به دلیل مسائل حفاظتی و سوءظن افراد داخلی کشورمان زندانی و پس از 2 سال به قید ضمانت آزاد می‌شوند و... .
|قافیه باران|
به زندان «استخبارات» بغداد می‌رسیم. مردی با دشداشه کوتاه سفید که با عراقی‌ها به خوبی به زبان خودشان صحبت می‌کند. یقین داشتم که جاسوس باشد اما با کارهایی که کرد متوجه اشتباه خودم شدم.
|قافیه باران|

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه