نه. در نظر ما آنها بیمنطق هستند، و کارهایی میکنند که جنونآمیز است، مثل تلاش برای پیمودن هزار میل مسافت در این کشور، درحالیکه همهجا قوای نظامی منتظرند تا دستگیرشان کنند. اما شاید بهخاطر این باشد که آنقدر احمقند که وقتی فکری به سرشان میافتد، به همۀ آنچه ممکن است اتفاق افتد، توجه ندارند. مایلند به موطنشان بروند، بنابراین عازم موطنشان میشوند. سفری طولانی را بهطرف شمال آغاز میکنند، اما در نظر آنها این کار غیرممکن نیست. برای آدمی غیرممکن نیست که از عهدۀ کار سادهای مانند رفتن به موطنش برآید.
شرمن گفت: «این بار غیرممکن خواهد بود.»
فاطمه
جورجیا را پیاده بپیمایید. میدانید این کلمۀ آزادی از چی مشتق میشود؟ از زبان قدیمی آنگلوساکسون، از دو کلمۀ آزاد و مرگ. حالا ببینیم معنیاش چه بوده؛ معنیاش حق هر انسانی در انتخاب مرگ در مقابل بردگی بوده است. معنیاش این بوده است که نمیتوان هیچ انسانی را برده کرد، زیرا از هیچ انسانی نمیشود توانایی مردن را سلب کرد. اگر همهچیز از او سلب شود، باز هم آزادی مرگ برایش باقی میماند.
فاطمه
«میدانید، من این سرزمین را دوست دارم. گاهی به من میگویند، آیا به آلمان برخواهی گشت؟ من این فکر را بیست سال پیش کنار گذاشتم. میگویند مام میهنت. من میگویم مام میهن جایی است که آدم بتواند در آن آزاد باشد. بهاینترتیب آشکارا دروغ میگویم اما باز هم به آن اعتقاد دارم. وقتی آدم بزرگ میشود و ریشش بلند میشود، اعتقادات خوب خودش را یکی بعد از دیگری کنار میگذارد؛ در ذهنش عشق به خوبی و آزادی، کهنه و پوسیده میشود.»
فاطمه