بریدههایی از کتاب آخرین مرز
۳٫۷
(۶)
اما نتیجۀ غایی همواره حقیقت این گفته را ثابت خواهد کرد. نقض برابریِ حقوق هرگز نمیتواند به دوام نهادهایی بینجامد که بر پایۀ برابری حقوق بنیانگذاری شدهاند.
Sajad
میگویند که آنها مدتهاست مردهاند؛ میگویند وقتی وطن انسان از او گرفته میشود، وقتی برده و زندانی میشود، او مرده است.
فاطمه
کمیسر در این باره تا نوزدهم دسامبر هیچ اقدامی نکرد و در این تاریخ دستور انتقال آنان را به کانزاس صادر کرد. آن روز سرما در کمپ رابینسون سی درجه زیر صفر بود. کمیسر باید این موضوع را میدانست. این مطلب یکی از خبرهای جاریِ روز در تمام نشریات کشور بود. زنان و بچهها حتی یک پتوی غیر مندرس هم در اختیار نداشتند. آنها قرارگاه خود را با همان پوشاکی ترک کردند که اکنون به تن دارند؛ و آنجا را در ماه اوت ترک کردند و حالا ما در ماه ژانویه هستیم. بهعلاوه معمولاً پوشاک در نبراسکا هم مانند واشنگتن کهنه میشود.
فاطمه
اولین بار از طریق خواندن نوشتۀ استروثربرت به نام پاودر ریور به ردی از این داستان برخوردم. بخشی از آن نوشته، نشانههای رخدادی را آشکار میکرد که احتمالاً بزرگترین نبردِ نابرابر تاریخ و همچنین حماسۀ اشتیاق انسان در راه آزادی فردی بوده است؛ تصمیم گرفتم که این داستان را بهطور کامل بیان کنم و شروع به جمعآوری حقایق کردم.
فاطمه
مورِی گفت: «نمیدانم، آنها میخواستند به موطنشان برگردند. فکر میکنم تنها چیزی که میخواستند همین بود.»
فاطمه
مورِی گفت: «نمیدانم، آنها میخواستند به موطنشان برگردند. فکر میکنم تنها چیزی که میخواستند همین بود.»
فاطمه
جکسون برخاست تا برود. کنار در مکثی کرد و طوری که بخواهد چیزی را بفهماند به وزیر خیره شد و بهآرامی گفت: «آقای وزیر، مسئله سرخپوستهای مرده نیست. ما اینطور چیزها را قبلاً هم داشتهایم، اما آن تفنگها در فورترابینسون، آنها فقط بهطرف سرخپوستها نشانه نرفته بودند. آنها به سمت شما و به سمت من نشانه رفته بودند.» و سپس خارج شد.
فاطمه
وِسِلز که از هر طرف سربازی کمکش میکرد، بالا آمد. دایره برای او باز شد، و او هم کنار آبشخور ایستاد و اجساد ۲۲ نفر مرد و زن را نگاه میکرد. آنقدر آنجا ایستاد تا خورشید غروب کرد، بادی سرد برخاست و شب ملایم و نرم بر علفزار فرود آمد.
فاطمه
وسلز پرسید: «تلفات ما چقدر است؟» او تقریباً بهطور دیوانهوار در اشتیاق کشف نوعی تاوان و غرامت بود. اکنون دیگر کشتهشدگان سرخپوست آنقدر زیاد بود که بیشتر بودن تعداد تلفات جبهۀ او موجب میشد تأثیر منفی آن به جای افزایش کاهش یابد.
باکستر پاسخ داد: «یک نفر.»
- یک نفر؟
- فقط یک نفر، کنار سربازخانه. گلوله به قلبش خورده... او پوردی بود.
وسلز با ناباوری تکرار کرد: «فقط یکی؟»
فاطمه
به گروه کوچکی متشکل از شش زن و دو پسر رسیدند که روی برفها افتاده و به یکدیگر چسبیده بودند، آنها آنقدر ضعیف بودند که بیش از آن تاب رفتن نداشتند. یکی از زنها کودک مردهای را در آغوش داشت. سربازان آتش گشودند و آنقدر شلیک کردند تا اینکه شش زن و یکی از پسرها در برکهای از خون یخزدۀ خود غرق شدند. پسر دیگر توانست به میان بوتهها بگریزد.
فاطمه
آنها در بستر جویبار به پیرمردی رسیدند که کودکی را با خود میبرد. وسلز با یک ضربۀ شمشیر پیرمرد را از پای درآورد. یک نفر با فاصلۀ کمی در پشت سرش بود کودک را با گلوله زد.
فاطمه
آنها کشتارشان را بدون اندیشه، بدون گزینش و بدون ترحم انجام میدادند و گلولههای خود را در قلبهای کودکان پنجساله و دهساله، و پیرهایی که گذران هشتادسال طولانی را دیده بودند، مینشاندند. آنها زنانی را که در حال دویدن بودند نشانه میرفتند و گلولههای سربی خود را در بدنهای زنان مجروح که نالهکنان در میان برفها میخزیدند، جای میدادند. درحالیکه سرما و برف را فراموش کرده بودند، با پای برهنه در پی سرخپوستها میدویدند، و فقط برای شلیک تفنگهایشان بر روی هر جسم مچاله شدهای که نشانهای از زندگی با حرکت از خود بروز میداد درنگ میکردند.
فاطمه
آنها شروع به شلیک کردند و خشمشان، رها شد. خشمی بغرنج و غیرانسانی، آنان را همچون مهتاب، سفید و خشک و سرد کرده بود. همانجا ایستادند و مانند کسانی که در یک میدان تیر کبوترهای گلی را هدف قرار میدهند تیراندازی میکردند. آنقدر شلیک کردند تا اینکه دستهای یخکردۀ آنها از داغی لولههای تفنگهایشان تاول زد. سرخپوستها، چون لکههای تیرهای در زمینۀ سفید برف به صورت تودههای کیسهای مچاله میشدند و بیهدف در میغلتیدند و سراسر میدان پوشیده از برف را لکهلکه کرده بودند و با مرگ خود نقشی چون یک پارچۀ سفید با خالهای سیاه برجای گذاشتند.
فاطمه
وحشت و شگفتی در لحن رولند آشکار بود: «آنها هرگز به جنوب نخواهند رفت، شما میتوانید آنها را بکشید، همین و بس...» گویی میکوشید در نسب و دودمانش دقیق شود تا دریابد که چه چیزی اینان را به آنچنان هواداری دیوانهواری از چیز گنگی که انسانهای سفیدپوست آن را آزادی مینامیدند وامیداشت.
فاطمه
سرانجام رولند به داخل ساختمان خوابگاه رفت. وسلز بعداً آگاه شد که مترجم در آنجا سرخپوستان محتضر را در حالی دیده بود که بر روی زمین همچون یخ آنجا به یکدیگر چسبیده بودند، با چهرههایی که نقاب مرگ داشتند، بچهها با شکمهای ورم کرده و رانهای چروکیده، دختران که بدنهای گوشتالو و زیبایشان به مشتی پوست و استخوان تبدیل شده بود، پیرمردان، جوانان، همسران، مادران، و پدران و خواهران و برداران که همگی از شکنجۀ سرما رنج میبردند، همچون شعلههای روبه افول خجالتباری بودند از آنچه که زمانی نژادی خوشبخت و مغرور بوده است.
فاطمه
ولی روز بعد آنها نغمههای مرگ را سردادند. هنگامیکه خوابگاه گل و گشاد چون قبری ساکت بود و چون حجابی شوم، با آرامش کالبدها و ارواح انسانها را در خود میپوشاند، وضع بهقدر کافی بد بود، تا چه رسد به اکنون که نوحۀ سوگواری از آنجا برمیخاست و همراه با باد سرد در همۀ زوایای پادگان پخش میشد. آنان فلوتی همراه خود داشتند و گهگاه نوای زیر و سوگوارانۀ آنها با ضجههای نغمههای مرگ هماهنگی میکرد. این آخرین مراسم سوگواری بدوی نژادی محکوم به فنا بود.
فاطمه
گروهی دیگر غرولند میکردند که گرسنگی دادن هر انسانی تا پای مرگ، حتی در مورد سرخپوستان عملی ناجوانمردانه است. بعضیها بودند که برای خودشان فرزندان و همسرانی داشتند، به نظرشان میرسید که حتی مردان سرخپوست هم ممکن است درد گرسنگی و تشنگی را احساس کنند. احساسات آنها چه له و چه علیه، از یکنواختی مرگبار زندگانیای که داشتند مایه میگرفت، و ساختمان گل و گشاد خوابگاه قدیمی در آن میان تبدیل به قرحه و زخم چرکینی شده بود.
فاطمه
رولند اصرار کرد: «بیفایده است، سرزمین خودشان فقط دویست میل با اینجا فاصله دارد. اگر هرگز نمیتوانند به آنجا برسند، در همینجا خواهند مرد. میگویند که آنها مدتهاست مردهاند؛ میگویند وقتی وطن انسان از او گرفته میشود، وقتی برده و زندانی میشود، او مرده است. میگویند لطف کردید که با آنها شورا تشکیل دادید، ولی اگر رییسجمهور میخواد آنها بمیرند، آنها درست در همینجا خواهند مرد.»
فاطمه
او حکومت بود، وزیر کشور، دانشمند، حرفهای، مردی که زمانی در پس سنگربندیها کمین کرده و اخیراً به دوستهای خود گفته بود: «سنگربندیها از روی شوریدگی و کارهای جنونآمیز جوانی هستند. اینکه همۀ مردم باید چیزی را به خاطر داشته باشند که خودم آرزوی فراموشکردنش را دارم، آزارم میدهد.» هنوز به آن مرحله نرسیده بود که بگوید: «اقلیتها آفت هستند و ازآنجاکه هر اکثریتی، اقلیتی را پدید میآورد، پس دموکراسی پرزحمت و احمقانه است.»
فاطمه
به جانسون گفت خوشوقت خواهد شد سعی خودش را بکند و به سمت سرخپوستها برگشتند.
جانسون گفت: «تسلیم.»
پسرک مطمئن نبود. فکر میکرد بداند چطوری ترجمه کند، برده یا زندانیشدن، معنای دقیق تسلیم نبود. احساس گنگی داشت از اینکه زبان شایانی واژهای مخصوصِ تسلیمشدن یک سفیدپوست و واژۀ دیگری برای تسلیمشدن یک سرخپوست داشت و واژهها متناسب با چیزهای بیشمار دیگری تغییر میکردند، چه زبان مسخرهای. یک آشپز صحرایی را میشناخت، یک شایان که ادعا میکرد بسیاری از واژههای سیو را میداند.
فاطمه
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه
حجم
۲۸۷٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۵۶ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان