. یک روز که با پدرم داشتیم رد میشدیم برخوردیم به جمعیتی که جنازه میبردند. پشتِ سرِ نعشکشی پر از گُل، یکعالمه از مردها و زنهای لو شاپو روژ، همهشان ساکت و متفکر. پدرم گفت:
«صاحبان بعضی شغلها را اینجوری دفن میکنند.»
ازش پرسیدم کدام شغلها؟ احساس کردم خیلی زور زد تا آن را برایم توضیح داد.
hilda
میدانستم هوای منزل هوای شادی نیست. حالا خوب است خواندن را قبلاً مادرم بِهِم آموخته است. وگرنه، با آن بچه، کجا دیگر وقت این کار را هم داشت. بنابراین خواندن را بلدم و حتی وقتی چیزی میخوانم که ترسناک است و شادیبخش نیست بازهم نمیگذارد خیلی به آن چیزی که واقعاً غمانگیز است فکر کنم. خواندن را دوست هم دارم. خیلی زود به آن عادت کردهام و کتاب را هم که میبندم به این زودیها نمیتوانم چیزی را که تویش بود فراموش کنم.
hilda
و برادرم تشریف آورد.
مادرم که لبهاش حتی پرخندهتر از مواقع عادی بود، برادرم را بغل کرده بود و ساکت نگاهش میکرد.
بابا گفت «دارد عروسکبازی میکند»، و به نظرم آمد پِیِر هم، یعنی همان برادر کوچکمان، حتی از نوزاد هم کوچکتر است... و لابد برای شادکردن دل مادرم بود که گفتم خیلی دوستش خواهم داشت.
بعدها این چیزی که گفته بودم درست درآمد، اما خیلی وقت گذاشتم تا آن را فهمیدم.
hilda
اما من نگران بودم. نوزادها مرا میترساندند. آنهایی که قبلاً دیده بودم، حالتشان به خوشحالی نمیخورد. آدم خیال میکرد پیر کوچولو هستند. نافها وصل به یک چیزی، بستهبندیشده، گریه، داد، تکان هم که نمیتوانند بخورند. پدرم هم احتمالاً هیچ از آنها خوشش نمیآمد. میگفت «عینهو تو کُت دیوانهها». وقتی لباسشان را درمیآوردی، شروع میکردند به وول خوردن و تمام هم نمیکردند. مثل این اسباببازیهای مکانیکی که کلیدشان گم شده یا فنرشان یککم عیب پیدا کرده است.
hilda
میگفت: «مُد است. اما با نبودنش هم سَر میکنم. منظورم غم است، که طوری در دلت جا خوش میکند، و توش رفتوآمد دارد، که انگار خانهاش است.»
hilda