- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب کودکی
- بریدهها
بریدههایی از کتاب کودکی
۴٫۵
(۴)
پدرم هم، او هم آهسته، به من میگفت:
«حیف که آدم نمیتواند کابوسها را با لگد از خوابش بیرون بیندازد.»
مادربزرگ علی💝
تعطیلات، برای برادربزرگهام، نرفتن به مدرسه بود. برای پدرم، جیمشدن از پروویدانس. برای مادرم، اگر دست میداد، یککم استراحت. برای من هم دریا بود.
hilda
بعضیها سرماخوردگی را از همدیگر میگیرند. بعضیها هم سرخوشبودن را.»
Zohreh Cheraghi
«بشتابید! بخورید رو علفا! یه روزی هم علفا روی شما خواهند خورد!»
Zohreh Cheraghi
و برگشتم به خانه. بیآنکه متوجه شده باشم، «بیاعتنایی» را آموخته بودم، که مقدر بود خیلی بهش متوسل شوم.
hilda
من دنبال دریا میکردم. دریا دنبال من میکرد. هر دومان هرچه دوست داشتیم میکردیم. مثل دنیای پریان بود: دریا آدمها را عوض میکرد. تا میرسیدند، دیگر رنگشان آن رنگ قبلی نبود. همینطور طرز حرفزدنشان. فوراً نو میشدند. میشد گفت آدمهای دیگری میشدند.
دریا چیزها را هم یک جور دیگر میکرد و آنها را توضیح میداد. دریا کمک میکرد من شناخت حاصل کنم. از افق، از جزر و مدّ، از شفق، از سپیده، از برخاستن باد، از زمان، که سریع میگذرد و تمام نمیشود. بعد هم از شب که فرا میرسد، از روز که خاموش میشود، و از خیلی چیزها که از آنها خوشم میآمد. اما وقتی از دریا دور میماندم خیلی زود فراموششان میکردم.
hilda
مردم همه میافتادند به جان هم و گاردهای سواره و پیاده هم همهشان را از دم کتک میزدند تا «سواشان» کنند.
میپرسیدم: «چرا باهم دعوا میکنند؟»
پاپا میگفت: «عقیدهشان باهم فرق میکند.»
من از عقیدۀ آنهایی که به گربهام توهین میکردند خوشم نمیآمد. سخت هم بود که آدم بشناسدشان و بداند کی به کی است. همهشان باهم به زمین میغلتیدند و در یک لحظه و از یک سمت درمیرفتند. و چون همهشان هم «زندهباد فرانسه» میگفتند وضع خیلی پیچیده بود.
hilda
من اصلاً دوست نداشتم به دفتر بروم. آنجا به من میخندیدند. چون گربهای داشتم که اسمش لوبه بود. با آنکه پدرم برایم توضیح میداد علت خندهشان این است که رئیسجمهور و گربهام همنام هستند، باز از آن جماعت بدم میآمد. وقتی دستهدسته، و با فریادِ «مرگ بر لوبه»، از خیابان میگذشتند، دلم میخواست من هم مثل کوکارْداس و پاسْپوآل همهشان را به خندق کِلوس میریختم. هروقت هم فریاد میزدند: «زندهباد دِرولِد» باز این را هم دوست نداشتم.
یک روز لوبه ناپدید شد. حتماً از توهینها به تنگ آمده بود. شاید هم کشته بودندش. فکرش را هم نمیتوانستم بکنم.
hilda
آخرین عبارت کنت دو مونت کریستو را برایمان میخواند: «انتظارکشیدن و امیدواربودن!» اگر هم غمگین بود، مال امیل زولا را میخواند، که در آخر بطن پاریس میآید: «چه پستفطرتهاییاند این آدمهای شریف!»
hilda
پدر و مادر من چندان باهم نمیخندیدند، اما معلوم بود خیلی همدیگر را دوست دارند. حتی یک شباهت مبهم به همدیگر داشتند، اما نه اینکه عین هم باشند. پدرم هر چیز را تفسیر میکرد و ازش «نتیجۀ اخلاقی» میگرفت. از آنجا که من سرگرمش میکردم، عصبانیاش میکردم، ناامیدش میکردم، کنجکاویاش را برمیانگیختم، و همۀ اینها را هم باهم میکردم، ماهیت مرا تشریح میکرد و میگفت از چه جَنمی هستم. اما مادرم اصلاً. او فقط درکم میکرد.
hilda
هروقت که در خیابان، در بازار، یا در هر کجا، بهش میگفتند زیباست، با اندکی دستپاچگی سرخ میشد و بعد هم خنده سر میداد. میگفت: «دست خودم نیست این خنده. یک الف بچه هم که بودم این با من بود و هنوز هم هست. خیلی قویتر از خود من است. خیلی قویتر از اشکهام است که هیچوقت نگذاشتهام بریزند.» و اگر من هم خندهام میگرفت اضافه میکرد: «میبینی که مُسری هم هست. بعضیها سرماخوردگی را از همدیگر میگیرند. بعضیها هم سرخوشبودن را.»
hilda
مثل همۀ دخترهای خیلی قشنگ دنیا، مادر من هم چشمهای خیلی قشنگی داشت، که چه آبی هم بود رنگ آبیشان، و چه خندهای در خود داشت. گاهی رنگ رخسارش سرخ میشد، یا بهتر است بگویم عین گل میشد. مثل ملکههایی بود که در تابلوها میکِشند. الان هم بهوضوح میبینمش. انگار فیلمش را دارم میبینم. یک دستهگل بنفشه در چاک پیراهن، یک پرنده روی کلاهش، توریای که صورتش را آراسته، و لبخندش، که همیشه تروتازه است. اما خیلی زندهتر از بازیگر بود. همۀ کارهایش واقعی بود و هیچوقت نقش بازی نکرد. او ستارۀ زندگی بود، نه سینما.
hilda
آدمها جلوِ حیوانات هم خیلی بلند حرف میزدند، مخصوصاً جلوِ میمونها. اما جلوِ گیاهها، مثل وقتیکه در کلیسا هستی، خاموش میشدند، و فقط زیرلبی اسم لاتینشان را از صفحههای کوچک میخواندند. همه چیز سبز بود. حتی گرما، و آدمها آشنا نبودند.
hilda
«مُد است. اما با نبودنش هم سَر میکنم. منظورم غم است، که طوری در دلت جا خوش میکند، و توش رفتوآمد دارد، که انگار خانهاش است.»
Zohreh Cheraghi
قطار داشت راه میافتاد.
آخرین مسافر داشت از راه میرسید، دواندوان و نفسزنان، با چمدانی در یک دست، که اینور و آنور میپرید. حالا دیگر قطار هم یککم دور شده، مثل شکاری که آدم نتوانسته است بگیردش، و مرد آنجا، با چمدان لرزانش، روی سکو مانده است. من باید کمکش میکردم، باید میرفتم تا با او بدوم، چمدانش را من بردارم، تا خودمان را برسانیم به ساعت، به زمان، به آن نور سرخ ناپدید شده، و امیدی که با آن رفته است. چشمهایم اشکآلود شده بود. و بعد مرد آمد به من رسید. نگاهش کردم. و یکدفعه در سادهترین و وحشتناکترین شکل ممکن فهمیدم، البته اگر معنای فهمیدن همین باشد که هست، که آن قطار چیزی از مرا با خود برده است.
hilda
هنوز هم میتوانم رد صندلیهایی را پیدا کنم که سوارشان میشدیم، انگار که آهنگی را در یک صفحۀ پاکشده پیدا میکنم.
hilda
از کهنهجمعکنها خوشم میآمد، اما آنهایی که خیلی از دیدنشان خوشم میآمد، و در هر جای پاریس هم بودند، کارگرهای فاضلاب بودند. اینها شغلشان خیلی اسرارآمیز و سخت بود. وقتی با چکمههای بلند و سیاهشان راست مثل آقاها راه میرفتند، من زیبا میدیدمشان. یک بار به سهتا از آنها برخوردم، یکی چاق، یکی لاغر، یکی متوسط، عیناً مثل سهتفنگدار، چون کاملاً هم خندان و مغرور بودند. زغالیها را تماشا میکردم، که با تنهای کاملاً سیاه از دوبهشان شیرجه میرفتند توی سن، و بیرون که میآمدند خندان بودند، و غیر از چشمها همهجاشان سفید میشد. آدم خیال میکرد نقاب داشتند. یکیشان اسمش مخمل کوچولو بود، که خیلی هم بهش میآمد. باراندازها هم توی سن شیرجه میرفتند. با آن خالکوبیهای آبی مثل ملاحان. بابا میگفت: «زندگیشان رمان است و خالها هم تصویرها هستند.»
hilda
اما همیشه محلاتِ خیلی فقیر بود که قشنگترین اسمها را داشتند: خیابان چین، خیابان گربهای که ماهی میگیرد، خیابان خرسها، خیابان خورشید، خیابان شاه طلایی، بدون اینکه خیابان دخترکوچولوها را از قلم بیندازم، و بازهم خیلی اسمهای دیگر. مطمئناً فقرا بودند که این اسمها را پیدا کرده بودند تا دنیا را زیبا کنند.
hilda
نه، مدرسه وحشتناک نیست، نه آنسنی است، نه متره است، اما چیز طُرفهای هم نیست. مثل همان است که رفقا برایم گفتهاند: «تمام روز را مینشینی. حق جُمخوردن نداری. منتظر هستی ساعتها بیایند و صدای زنگشان را میشنوی.»
عین همان مسئلهها که کمی بعد در درس حساب بهم میدادند:
«دانشآموزی در ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه وارد کلاس میشود و در ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه از آن خارج میشود. باز در ساعت ۱ میآید و در ساعت ۴ میرود. حساب کنید چند دقیقه ملول بوده است.»
اینها را میتوانستی ازش کم بکنی: آوازهای کوچه، باران زنگ، یا فریادهای شیشهبُر، چوب الفها، مرکب دوات، و حتی خوشاخلاقیهای معلم، که درهرحال در اغلب اوقات یک تکۀ کوچولوی مطبوع از زمان را درست میکند، و دستهایی که روی میز میگذاشتی یا بغلشان میکردی. الباقی را منتظر میماندم، منتظر ساعت ۴، منتظر باغ: لوگزامبورگ.
hilda
یک شب پدرم مرا برد به اسکلۀ کرونْسْتاد. آن شب اسکله خلوت و سرد بود و پدرم هم مثل دریا غوغایی در سرش بود. انگار او هم آواز غمگینی را زمزمه میکرد، آهنگ نحسی را: «پسرم، اینقدر طناب را میکشم تا پاره میشود. تهِ کانال هم یک کلهمعلق. بعد دیگر من نیستم. تو هم وقتی بزرگ شدی بالاخره این را درک خواهی کرد. خیلی شما را دوست داشتم. اما این کافی نبود. من که رفتم و شما افتادید گردنشان آنوقت میفهمند یعنی چه.»
«دیوانه شدی بابا؟»
«پدرت مثل سگی است که ولش کردهاند. خداحافظ طفلکم. من رفتم خودم را در آب سَقَط کنم. مخصوصاً یادت باشد به مادرت بگویی خیلی دوستش داشتم.»
مرا میبوسد، اما من میگیرم میکِشمش:
«برویم بابا. حماقت نکن.»
بابا میگوید: «ضمناً هیچ مشروبی هم نخوردهام.»
«من که نگفتم خوردی. بیا دیگر. برگردیم خانه.»
و دست پدرم را میگیرم و میبرمش، مثل پدری که پسرش را میبرد.
hilda
حجم
۸۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۸۴٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان