بریدههایی از کتاب خار و میخک
نویسنده:یحیی السنوار
مترجم:اسماء خواجه زاده
انتشارات:انتشارات کتابستان معرفت
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۱۴ رأی
۴٫۳
(۱۱۴)
گفتم: هیچوقت هم عاشق نشدهای؟ گفت: راستش را میخواهی؟ گفتم: بله. گفت این مسأله پیچیده و طولانی است. تقریباً پنج سال پیش دختری را دیدم که فکر میکردم از او خوشم میآید. رفتوآمدش را زیر نظر گرفتم و حس کردم دوستش دارم و او هم مرا دوست دارد، اما فقط در همین حد. وقتی شروع کردم به نماز خواندن و مسجدی شدم، فهمیدم قبل از اینکه فکر جدی برای ازدواج داشته باشی این روابط ممنوع است. برای همین دیگر برای اینکه او را ببینم سر راهش نرفتم، ولی حس میکردم دلم هنوز پیش اوست و فکر نمیکردم از نظر دینی مشکلی داشته باشد.
saqqa
«به خدا یک دقیقه زندگی با عزت و کرامت از هزار سال زندگی مثل قیرِ کف پوتین سربازان رژیم اشغالگر بهتر است.»
marziyeh
احمد! من بعد از اینکه با تمام گوشت و پوستم عاشق شدم، تصمیم گرفتم این ریسمان را قطع کنم. حتی با اینکه رابطهام با او از دایرهای عفت و حد مجاز خارج نشد و یک کلمه هم با او حرف نزدم از عمق جان عاشقش بودم! وقتی با پافشاری آن حس سنگین و تند فکرها مواجه شدم، از خودم پرسیدم: آیا واقعاً عاشقش هستم؟ و خودم جواب دادم: قطعاً. آن موقع به خودم گفتم: مثل تعهدهایی که در زندگی ما فلسطینیها جریان دارد، اگر عشقت صادقانه باشد باید فداکاری کنی و هرچه درِ فساد و شر را به رویت باز میکند ببندی. هرچیزی که تصویر یا چهره محبوب را مخدوش میکند، حتی نسیمهایی که به صورت محبوب میخورد یا با احساساتش بازی میکند باید متوقف شود. ما مثل بقیه نیستیم احمد! شبت به خیر.
saqqa
پرسیدم: فکر نمیکنی زیادهروی میکنی؟ آنقدر که من میدانم انقلابیون، عاشق و ادیب بودهاند. خندید و گفت: درست است. درست است احمد! اما برای ما نه. در مورد ملت فلسطین این درست نیست. درباره انقلابیون ویتنام و کوبا و چین کمونیست درست است، اما ظاهراً تقدیر ما این است که فقط با یک عشق زندگی کنیم، عشق این سرزمین، مقدسات، خاک و پرتقالش. ظاهراً این سرزمین نمیخواهد هیچ رقیبی در میان عاشقانش داشته باشد و عشق را فقط برای خودش میخواهد.
saqqa
گفت: احمد! آنها ما را دستگیر و بازجویی کردند و به تله بردند تا بفهمند آیا ما او را کشتهایم یا جایش را میدانیم یا نه؟ فقط همین نبوده، بلکه این خائن را پیش ما فرستادند تا ما را تخلیه اطلاعاتی کند. آنها تا وقتی مطمئن نشوند ما هیچ ارتباطی با موضوع نداریم و واقعاً نمیدانیم او کجاست، ولمان نمیکنند. اینطوری دست از جستجو برمیدارند و ما با یک سنگ دو نشان زدهایم. هم از جاسوس بودن و خیانت او مطمئن شدیم و هم از او استفاده کردیم تا اطلاعات غلط به آنها برسانیم و شرشان را از سرمان کم کنیم.
شگفتزده گفتم: به خدا که تو مصیبتی. لبخند زد و زیر لب گفت: لطف خداست.
saqqa
یکی از شعارهای جنبش فتح این است که زمین را فقط مردانش آزاد میکنند و همانطور که اجدادمان گفتهاند: «زمین را فقط گوسالههای خودش شخم می زنند.
روچک
مادرم سبد را آورد و محتویاتش را خالی کرد. داخل یکی از پاکتها سیب قرمز بزرگی بود که تا آن موقع مثلش را ندیده بودیم و مزه آن را نچشیده بودیم. ما در طول عمرمان فقط دو سه بار سیب خورده بودیم که آن هم این شکلی نبود. در پاکت دومی میوه دیگری بود که آن موقع اسمش را نمیدانستیم و وقتی بزرگ شدم فهمیدم اسمش آلو است.
maede Ak
اکثر پسرها و دخترهای اردوگاه اهل رابطههای عاشقانه نبودند چون قوانین محلات در اردوگاه میگفت با دخترهای همسایه باید مثل خواهرهایت رفتار کنی. مادرم همیشه به برادرها و خواهرهایم نسبت به رابطه با جنس مخالف هشدار میداد و خیلی وقتها به برادرهایم میگفت به دخترهای همسایهها نگاه نکنند و با آنها حرف نزنند و هشدار میداد مزاحم ناموس مردم نشوید چون مردم مزاحم ناموستان میشوند، حتی اگر کسی فکر کند خودش باهوشترین آدم است.
hosainmohammadi17
همانطور که مادرم همیشه میگفت «مردان مردان را زنده نگه می دارند». انگار پیروزی نبرد کرامت امید و آمادگی را در جان عده زیادی زنده کرده بود.
الف. میم
این حرف که هیچکس زمین را به جز گوسالههای خودش شخم نمیزند کاملاً درست است. ما به ارتشهای عربی اعتماد کردیم و شکست خوردیم، اما برای اولینبار با وجود اینکه دستمان خالی بود و سلاح قوی نداشتیم، خودمان جنگیدیم و پیروز شدیم.
الف. میم
کسانی که میگویند ملت ما خسته شده، مشتی صاحبمنفعتان سیاسی یا اقتصادی هستند و تعدادشان کم است. ملت صبور ما آماده است تا هرچه دارد را در راه عزت، کرامت و مقدساتش فدا کند.
ناشناس
از آن جمع پانزده نفر را جدا کرده و کنار دیوار نگه داشتند. افسر به چند سرباز دستور داد. آنها تفنگهایشان را بالا آوردند، روی زانو نشستند، به سمت این پانزده نفر نشانه گرفتند و شلیک کردند. بقیه را هم که عرق از رویشان میچکید، با چشمها و دستهای از پشت بسته سوار اتوبوس کردند و به مرزهای مصر بردند. آنجا سربازان به آنها دستور دادند از مرز وارد مصر شوند و گفتند به هرکه جلو نرود یا به پشت سرش نگاه کند، آنقدر تیراندازی میکنند تا بمیرد.
maede Ak
میگفت تا کی قرار است پنهان شویم و از سرنوشتمان فرار کنیم؟ حالا دیگر نه مرگ خوب است نه زندگی.
دانشجو شیمی
مادرم از محمود و حسن خواست روی سکو بروند، روی صندلی خودشان بنشینند و منتظر شوند عروسشان بیاید و کنارشان بنشیند و مراسم طبق روال انجام شود. محمود مشکلی نداشت، اما حسن قاطعانه رد کرد و گفت: مادر! چطور جایی بنشینم که زنان جلویم میرقصند؟ حرام است. مادرم که غافلگیر شده بود از او خواهش میکرد و میگفت امروز روز شادی ماست و من تمام عمر منتظرش بودهام. محمود هم سعی میکرد حسن را راضی کند که شادی و عروسی را خراب نکند، اما حسن قبول نکرد.
گفتگو طولانی شد. در نهایت فاطمه راه حل میانهای پیشنهاد داد و گفت محمود و حسن نیم ساعت کنار عروسشان بنشینند و در این نیم ساعت زنان نرقصند و فقط آواز و هلهله بخوانند.
hosainmohammadi17
حجم
۳۹۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
حجم
۳۹۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۴۱۲ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۳۴,۵۰۰۷۰%
تومانصفحه قبل
۱
صفحه بعد