مسکوب عاشق زندگی بود، عاشق بیعار این «عجوزهٔ هزارداماد». بهقول کامشاد، «میگفت هیچ دلم نمیخواست عارف بودم و پیش از مرگ میمردم. همین دنیای دون را متأسفانه بیش از عالم علوی میپسندم.»
Chista
ابراهیم گلستان در مجلسی یکنفس مشغول بدگویی از فردوسی بود: «شاهرخ که خونسرد نشسته بود ناگهان از جا در رفت و با لحنی خشمآلود گفت: "ابراهیم، تو چه اصرار داری خود را احمق نشان دهی؟" این حرف کارگر افتاد و گلستان خاموش ماند.»
Chista
در حاشیهٔ یکی از کتابهایش، که امروز به دایرةالمعارف بزرگ اسلامی سپرده شده، اینطور قلمی کرده: «گمان میکنند که اینگونه ملتی میتواند به مقامی والاتر دست یابد. از این حقیقت که هیچ ملتی بدون تفکر به جایی نمیرسد، و از این اصل که زبان هم وسیله و هم انگیزهٔ تفکر است بهکلی بیخبرند.» مسکوب زبان را نه مزین فکر و نه صرفاً ابزار هویت، بلکه از ارکان و پایههای هردو میدانست.
Chista
خواننده بهاندازهٔ تولیدکنندهٔ اثر معنابخش است.
Chista
گرفتار در سیاهچالهای در حال دستوپا زدن بود و بیزار از سیاست، تا زمانی که ادبیات را همچون ساحتی از امید کشف کرد و همچون پادزهری برای همهٔ آن دگمهای ایدئولوژیک و سیاسی که روحش را مسموم کرده بودند: ادبیات بود که نجاتش داد.
Chista
«سی سال در حوضی کثیف و کوچک شنا کردن، هرچند بزرگترین ماهی آن باشی، رمقِ روحت را میگیرد.»
Chista
گفتوگو با دوستانش گویی نور نجاتدهندهای بود در هوای مهآلود اطرافش
Chista