- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب بیا مشهد
- بریدهها
بریدههایی از کتاب بیا مشهد
۴٫۷
(۷۰)
آیا آن روز خواهد رسید که من خود را تنها و دور از غل و غشها و مشغلهها ببینم. آیا آنروز خواهد رسید که این انسانها فرهنگ واقعی اسلامی را دارا باشند.
آیا خواهد رسید آنروزی که اغراض از بین انسانها برداشته شود و تمام قضاوتها با معیار حقیقت و قانون اسلام باشد.
آیا خواهد رسید آنروزی که عمل به جای گفتنها بشیند.
آسمونی
خدایا، من را با درد آشنا کن، دردی که نتیجه پشیمانی از گناهانم باشد، دردی که مرا سرزنش کند، خوف را برایم بنمایاند و بعد برایم امید دهد، امیدوارم کند به مغفرت تو.
آسمونی
برادرانم! حسینی وار بودن، حسینی وار ماندن، حسینی وار زیستن و حسینی وار رفتن را به شما توصیه میکنم. حسین (ع) کشتی نجات است. برای آن بزرگورا سینه بزنید و بر مصائبش از صمیم قلب گریه کنید که این گریهها و سینه زنیها، شما را میسازد.
آسمونی
یک عبد صالح خدا مهمان ما اهل دنیا بود. طلبهای اهل معرفت و معنا که هم طلبه بود و هم غواص، هم پیشنماز حسینیه پلاژ و هم رزمندهای در گردان خط شکن حمزه، هم روحانی و اهل علم و هم خاکی و بیریا مثل سایر بچهها، جوانی حدوداً بیست ساله اهل مراغه که نمیدانم چگونه سر از لشکر ما درآورد.
آسمونی
قبل از تشییع، وقتی در تابوت را باز کردند، مشاهده کردیم که علی با حالت خاصی خوابیده!
وقتی درب تابوت باز شد، بوی عطر خوشی به مشام رسید. با اینکه از شهادت او پنج روز میگذشت!
آسمونی
اگر شما هم دوست داشتید سجده برید همین ذکر رو بگین.
دیدم ایشون رفت سجده دوسه بار به همون لهجه خاص ترکی شروع کرد این ذکر رو گفت: «سَجَدتُ لَکَ یا ربَّ خاضعاً خاشِعاً» و شدیداً گریه میکرد در حال سجده.
آسمونی
اتفاقاً رفتیم آنطرف و گیر افتادیم. این سیم چین که باید سیمخاردار رو بزنیم از دست بچهها افتاد و گم شد!
حالا بچهها موندن پشت این سیمخاردارها. بلافاصله آقای سیفی رفت خوابید روی سیم ها، هر کاری کردم، دستشو گرفتم، قسم داد که دستمو نگیرید. بگذارید بخوابم و رد بشید.
آسمونی
توجبهه که هم ایشان همیشه دنبال سخت ترین کارها بود. معمولاً گردان تخریب، چون پیشتاز بودند. همیشه این کار رو به عهده میگرفت. میگفت بچههایی که در گردان تخریب هستند بچههای ناباند. بچههای خالصاند. این بچهها رو شناسایی میکرد.
در عملیات فاو سخت ترین کار همان غواصی بود که ایشان باز بر عهده گرفت و این عشق شهادت بود که ایشان سخت ترین کارها و پر مشقتترین و بالاترین رنجها رو در جبهه بر خودش تحمل میکرد.
آسمونی
باخودم گفتم من چی میگم، اون چی میگه. علی به من گفت: «آقا حمید، یه دری باز شده که همیشه باز نخواهد بود ممکنه بسته بشه ها».
آسمونی
بعد از اصرار فراوان گفت: عملیات نزدیکه. من برم یا شهید میشم یا ... ولی دوست دارم اگه شهید شدم با پوتینهای کهنه شهید شوم و پوتینهای نو رو لااقل یه نفر دیگه استفاده کنه. اینها برای بیت الماله. نباید به بیت المال ضرر بزنیم...
آسمونی
سیزده نفر آدم لاغرو ترکهای سوار یک تاکسی شدیم. کمی که راننده رفت جلو ماشین رو نگه داشت!
راننده گفت: یه بار پیاده بشین، دوباره سوار شین ببینم چطور سیزده نفر جا شدین!؟
آسمونی
به یکی از دوستان ما خیلی جدی گفت: یادته یک بار عاشورا افتاده بود وسط ماه رمضان، همه تشنه و گرسنه سینه میزدند، از تشنگی لبها وارفته بود و ...
اون روز خیلی سخت بود.
بنده خدا که همیشه از علی حرفهای جدی شنیده بود گفت: نه یادم نمییاد. چه سالی؟!
علی هم خندید و گفت: مگه محرم میافته تو ماه رمضان؟!
آسمونی
زمزمه همیشگیاش این جملات بود: در زدم، گفت کیست؟
گفتمش ای دوست، دوست.
گفت اگر دوستی، از چه در این پوستی؟ دوست که در پوست نیست!
گفت: عجب عالمی است! ساغر بزم تو کیست؟
گفتمش ای دوست، دوست...
کاربر ۳۴۵۱۹۷۴
برادر داوری میگفت: من یکی از لطیف ترین رابطههای مادر و فرزندی را میان ایشان و مادرشان دیدم...
آسمونی
گفتم علی شاید مادرت تا صبح بخوابه.
گفت اشکال نداره. یکبار حدود پنج ساعت شد. من بالای سرش همینطور دراز کشیدم و دستم زیر سر مادرم بود. بعد بلند شد و گفت: تو چیکار میکنی اینجا؟
گفتم: مادرجان، شما خوابیدی و با این خوابت برای من آرامش ایجاد کردی...
علی با مادرش خیلی متین صحبت میکرد.
بسیار با قول لین حرف میزد. مادرش هم ازش راضی بود. یعنی من اصلاً ندیدم که لحن کلامش تغییر کند.
کتابدوست
شاید باور نکنید آن مدتی که با ما هم حجره بودند، دوستانش از شهرهای مختلف میآمدند تا به ایشان سر بزنند. جالبتر اینکه خیلی از آنهایی که میآمدند، سن و سالشون از علی آقا بالاتر بود!
از استاد دانشگاه و دانشجوی فوق لیسانس و فرماندهان قدیمی و رده بالای جنگ گرفته تا بسیجیهای کم سن و سال.
پس از مدتی انرژی روحانی که ناشی از وصل ایشان به معبود بود. مثل بوی عطر گل که پخش میشود تمام افرادی که دور وبرش بودند را در بر گرفت.
همه احساس میکردند که با یک انسان کامل روبرو هستند و جذبش میشدند. همه دوست داشتند پیش او بنشینند. دوست داشتند با او همکلام شوند.
کتابدوست
«سَجَدتُ لَکَ یا ربَّ خاضعاً خاشِعاً»
کاربر ۲۸۶۹۵۱۱
بارالها. خدایا مرا با درد آشنا کن، دردی که مرا به یادم اندازد. دردی که مرا به تنهائی بکشاند.
آن تنهائی که لحظاتش عبادت باشد، دردی که مرا از تمامی وابستگیها برهاند و تنها به تو پیوندم دهد.
دردی که تنها خود از آن با خبر باشم تا بتوانم آنچنان که هست به تو بیان کنم، زیرا اگر دیگران از دردم با خبر شوند، آن را از من میدزدند، بر آن میافزایند و یا از آن کم میکنند.
کاربر ۳۵۷۸۸۷۲
و حال، انسانی در مقابل تنها معبودش ایستاده است. موجودی سیاه همانند شب ظلمانی در مقابل وجودی روشن همانند ...
از او چه بخواهد، چه میتواند بخواهد، یارای خواستنش نیست، و حتی یارای رفتن به درش را نیز ندارد.
مانده است، چه بکند، آیا او را یارای انجام کار است؟ نه، هرگز زیرا از هدف دور است و در وسیله گمشده است.
ولی نه، برای او نوید امیدواری دادهاند، او را به رجاء خواندهاند، مگر رواست بر انسانی که در تاریکی است، به رویش در روشنائی باز کنند و او به طرف آن نرود.
و حال که مرا نیز اقبالی است، پس بگذار بخواهم آنچه را که در انتظارش هستم، آنچه را که تمام وجودم آن را میخواهد.
کاربر ۳۵۷۸۸۷۲
همیت زیادی به نماز شب میداد، یادمه که یه روزی رفته بودیم کوهنوردی. زمانی برگشتیم که نزدیکهای اذان صبح بود. همه خسته بودند، بعد خوابیدند تا بالاخره برای اذان صبح بیدار شوند.
من دیدم علی بساط نماز شب رو فراهم کرد و گفت نمیخوام ترک بشه. خیلی مقید به انجام نماز شب بود.
¥عاشق مطالعه¥
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان