بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بیا مشهد | صفحه ۱۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بیا مشهد

بریده‌هایی از کتاب بیا مشهد

امتیاز:
۴.۷از ۷۰ رأی
۴٫۷
(۷۰)
هیچ بودن تنها راه همه چیز بودن است.
مرتضی ش.
یکی از حرف‌هاش این بود که برای ظهور امام عصر (عج) دعا کنید، برای امام دعا کنید و کودکانتان را با سوره‌های کوچک قرآن بزرگ کنید...
مرتضی ش.
من یک روز گفتم: علی آخه یعنی چه!؟ گریه که از خوف خداست، اما چرا نماز با تبسم؟! کمی سکوت کرد و جوابی نداد. اما بعد گفت: من وقتی نماز می‌خونم توی عالمی وارد می‌شم که... بعضی زمان‌ها خوبه، یعنی خودم رو در حالت تبسم می‌بینم. یعنی خشم خدا رو نمی‌بینم، بلکه رحمت و محبت خدا رو می‌بینم و این امیدواری برای من خوشحالی می‌یاره و این خوشحالی موجب می‌شه من تبسم کنم در حالت عبادت.
مرتضی ش.
بیشتر مداحی‌هاش و زمزمه‌هایش دعای حضرت علی (ع) در مسجد کوفه بود. اکثراً از این دعا استفاده می‌کرد.
مرتضی ش.
مادرش می‌گفت: یکبار رفته بود مسجد جامع برای نماز، موقع برگشتن دیدم پاهاش مثل لبو قرمز شده! گفتم: پسر کفشات کو؟ درجواب گفت: دادم به صاحبش و آمدم. (داده بود به بنده خدایی که کفش نداشت)
مرتضی ش.
گفت: اینکه می‌گن امثال علی شهید شدند، فقط حرف حکومته. چون می‌خواد کشته‌های خودش رو شهید خطاب کنه. شهید به معنای واقعی که این‌ها نیستند. از این حرفش ناراحت شدم. نمی‌دونستم چی بهش بگم. ادعا داشت که آدم باسوادی است، اما تحت تأثیر ... قرار داشت. هر حرفی می‌زدم بی‌فایده بود. همون جا از شهید خواستم که باید نقداً یک چیزی بهش نشون بده که باور کند شماها شهید و زنده هستید. باید باور کند در راه خدا و ائمه رفته اید. هنوز حرفم تمام نشده بود، دیدم علی از داخل قاب عکسش که بر سر مزار بود لبخند زد، قشنگ لب‌هایش کشیده شد! من خودم ترسیدم. این فامیل ما زود از جا پرید و من را بغل کرد! بهش گفتم: نترس. توهم نکردی، منم این صحنه را دیدم. این زنده بودن شهید است که می‌خواست گوشه‌ای از آن را به تو نشان دهد. اشک از دیدگانش جاری شد. بعد از آن قضیه، یک تغییر اساسی در زندگی‌اش ایجاد شد. البته این حرف‌ها و حکایت‌ها در مورد شهید سیفی برای دوستانش طبیعی است. آن‌ها کرامات بیش از این دیده‌اند.
z.m
گفت: بعد از شهادت مرتب به من سر می‌زند. اولین بار، سه روز از شهادت علی می‌گذشت. ما برایش درخانه مجلس گرفتیم. شامی تدارک دیدیم، ولی افراد بیش از پیش بینی ما می‌آمد. لذا غذا به‌اندازه کافی نبود. من هم مضطرب و نگران که غذا کم می‌آید و شرمنده می‌شوم. هی باخودم کلنجار می‌رفتم که یکباره علی را در گوشه‌ی آشپزخانه دیدم! به من گفت: مادر، چرا مضطربی؟ قضیه را برایش تعریف کردم. نمی‌دانم چطوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورد به من داد و گفت: این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش. من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم. آنقدر هول بودم که یادم رفت ظرف را یادگاری نگه دارم. آن شب به قدر تمام میهمان‌ها غذا کشیدیم. همه سیر خوردند و در آخر، به‌اندازه همان مقداری که علی داده بود اضافه ماند.
z.m
چه کنم؟! آخر کسانی که می‌گویند کار فقط باید برای خدا باشد، از من انتظار تعظیم در مقابلشان را دارند. کسانی که از مقابل، مرا به راه راست هدایت می‌کنند از پشت پایم را می‌گیرند. کسانی که در میدان عمل، در اوج غرور قرار گرفته‌اند فریاد می‌زنند؛ غرور شما را نگیرد، ذکر خدا یادتان نرود. من نیز در مقابل این کسان، نه رفتنم حرکتی دارد و نه ماندنم سکوتی... چه کنم؟! راهی برایم بنمایان...
rnsobh
چه کنم؟! آخر کسانی که می‌گویند کار فقط باید برای خدا باشد، از من انتظار تعظیم در مقابلشان را دارند. کسانی که از مقابل، مرا به راه راست هدایت می‌کنند از پشت پایم را می‌گیرند. کسانی که در میدان عمل، در اوج غرور قرار گرفته‌اند فریاد می‌زنند؛ غرور شما را نگیرد، ذکر خدا یادتان نرود. من نیز در مقابل این کسان، نه رفتنم حرکتی دارد و نه ماندنم سکوتی... چه کنم؟! راهی برایم بنمایان...
rnsobh
من به مردم گفتم: می‌دانید امام مهدی (عج) به من چی داد؟ آقا به من پا داد، به شما پیروزی می‌دهد. بعد از آن یک پیام به خواهرها دادم که خواهرها بچّه‌های کوچک خودشان را با سوره‌های کوچک قرآن بزرگ کنند و توصیه‌های دیگر که از جمله اینکه زیاد بگوئید: وَعجّل فَرَجَهُم و ...
هامان
قرار شد جهت ادامه معالجه او را به شیراز ببریم. در راه تهران به شیراز در هواپیما حالش دوباره بد شد. هواپیما در اصفهان توقف داشت. علی را پیاده کرده و به بیمارستان دکتر شریعتی اصفهان بردم. در آنجا در حالت بیهوش، با صدایی جانسوز قرآن می‌خواند. طوری که مجروحین، عیادت کنندگان و پرستارها جمع شده بودند بالای سرش و گریه می‌کردند. تا اینکه یواش یواش حالش بهتر شد. صبح روز بعد او را به شیراز بردم.
هامان
تقریباً یکی از پاهای علی توانایی خود را از دست داده بود. لمس شده و قادر به حرکت نبود. عصب پا قطع بود. گاهی وقت‌ها چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و می‌افتاد، دست و پایش کرخت می‌شد. حالش اصلاً خوب نبود. مثل کسانی‌که صرع دارند می‌لرزید و دست و پا می‌زد! عجیب بود که در این هنگام شروع به خواندن قرآن می‌کرد!
هامان
من با خاطرات شهیدی روبرو بودم که در نوجوانی، دنیا و تمام لذت‌های آن در نظرش حقیر بود.
هامان
مقام عظمای ولایت در یکی از بیانات خود در مورد «گنج» بودن دوران دفاع مقدس فرمودند: «... آیا ما خواهیم توانست این گنج را استخراج کنیم یانه! امام سجاد (ع) توانست گنج آن نیمه روز عاشورا را استخراج کند»
هامان
درد عشقی کشیده‌ام که مپرس زهر هجری چشیده‌ام که مپرس گشته‌ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده‌ام که مپرس آن چنان در هوای خاک درش می‌رود آب دیده‌ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده‌ام که مپرس سوی من لب چه می‌گزی که مگوی لب لعلی گزیده‌ام که مپرس بی تو در کلبه گدایی خویش رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده‌ام که مپرس در این شعر ابیاتی هست که می‌گه: دیشب به خدمتش رسیدم و مولایم را در آغوش گرفتم و سخنانی شنیده‌ام و...
hoda
زمزمه همیشگی‌اش این جملات بود: در زدم، گفت کیست؟ گفتمش ای دوست، دوست. گفت اگر دوستی، از چه در این پوستی؟ دوست که در پوست نیست! گفت: عجب عالمی است! ساغر بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست، دوست... بیشتر لبخند برلبانش بود. خیلی سریع با افراد جوش می‌خورد و آن‌ها را جذب می‌کرد.
hoda

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۱۱
۱۲
صفحه بعد