بریدههایی از کتاب شاهرخ حر انقلاب
۴٫۸
(۳۱۹)
گفت: ما که برای خانه و زمین انقلاب نکردیم، هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم میشویم.
کاربر ۲۶۱۰۲۷۶
اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست میشه. بعد هم از گذشتهٔ خودش گفت، از اینکه امام چگونه با قدرت ایمان، فکر امثال او را درست کرده و در نتیجه رفتارشان تغییر کرده.
امالبنین
راه درست اینه که همهٔ کارها برای خدا باشه
مژگان
قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست به دست هم داد. انسانی به وجود آمد که کسی جلودارش نبود. هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و...
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمیبرد. مادر پیرش هم کاری نمیتوانست بکند.
اشک میریخت و برای فرزندش دعا میکرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده.
دیگران به او میخندیدند. اما او میدانست که سلاح مؤمن دعاست. کاری نمیتوانست بکند الّا دعا. همیشه میگفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیلهٔ توست. پسرم را نجات بده!
الی هستم
آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم. شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچهها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت: دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!
گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچهها شوخی میکرد و میخندید اما حالا!
سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر میگفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود. سید برای لحظاتی در چهرهٔ شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون میده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید میشه!
فاطمه
بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که میبینم یاد مرحوم طیب میافتم.
بعد ادامه داد: طیب در روزگار خودش گندهلاتی بود، مدتی هم وابسته به دربار حتی یک بار زده بود تو گوش رئیس پلیس تهران، ولی کاری باهاش نداشتند.
همین آقای طیب را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شرط آزادی تو، اینه که به خمینی دشنام بدی.
بعد هم بگی که من از او پول گرفتم تا مردم را به خیابانها بریزم، اما او عاشق امام حسین (ع) و آزادمرد بود. قبول نکرد. گفت: من تا حالا خمینی را ندیدهام. دروغ نمیگم. توی همین تهران هم طیب رو به رگبار بستند.
بعد ادامه داد: طیب این درس عاشورا را خوب یاد گرفته بود که؛ «مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است.»
محمدمهدی
فراموش نمیکنم یک بار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشتاندامی مشغول گدایی بود و به شدت از سرما میلرزید.
شاهرخ کاپشن گرانقیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دستهای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد.
پیرمرد که از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، مرتب میگفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه!
محمدمهدی
هیچ گاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه میگرفت و نماز میخواند.
یکی از دوستانش میگفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای با ایمانی بودند. پدرش به لقمهٔ حلال بسیار اهمیت میداد.
مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. اینها بیتأثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
به سادات و روحانیون بسیار احترام میگذاشت. قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت.
هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جایی که میرفتیم، هزینهٔ همه را او میپرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمیکرد. هیچگاه سیگار نکشید.
محمدمهدی
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
محمدمهدی
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صدساله را یکشبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را میبوسم و از خداوند میخواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
محمدمهدی
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد. بهمن ۱۳۵۷ بود. شب و روز میگفت: فقط امام، فقط خمینی (ره).
محمدمهدی
ما که برای خانه و زمین انقلاب نکردیم، هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم میشویم.
کاربر ۴۳۶۶۱۵۵
او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همهٔ گذشتهاش را.
میخواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر.
اما یاد او زنده است.
زهرا مظاهری
«قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته میشود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام میکند.»
کُچیکِ فیروزجاهی
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان