بریدههایی از کتاب شاهرخ حر انقلاب
۴٫۸
(۳۱۹)
شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز میخونی، اما راه درست اینه که همهٔ کارها برای خدا باشه!!
آیه
در همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد میخواند،
آیه
شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همهٔ خلافکاریهای گذشته را رها کرد.
آیه
«مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است.»
آیه
شاهرخ بیشتر مواقع بهانههای الکی میآورد و دیر سر سفره میآمد! نمیدانستم چرا، حتی بعضی مواقع خودش را بیخود سرگرم میکرد.
وقتی ناهار من و مادر و خواهرها تمام میشد جلو میآمد و حسابی غذا میخورد و سفره را تمیز میکرد.
یک بار گفتم: شاهرخ، این چه کاریه که تو دیر مییای سر سفره. خُب زود بیا و کنار ما غذا بخور.
نگاهی به اطراف کرد، مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست. گفت: پسر خوب، من صبر میکنم مامان و بچهها غذا بخورن و سیر بشن، بعد بیام جلو.
شاید من خیلی غذا بخوام و غذا برای شما کم باشه، برای همین صبر میکنم شما و مامان سیر بشید، بعد بیام جلو. اینطوری خیالم راحته و هر چی مونده میخورم.
آیه
از دیگر رفتارهای شاهرخ که بقیهٔ دوستان هم شاهد بودند، احترام بیش از حد به مادر بود.
آیه
شاهرخ پروازی داشت تا بینهایت. در هفدهم آذر ۱۳۵۹ دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید. حتی پیکرش پیدا نشد!
آیه
آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند!
آیه
وقتی از گذشتهٔ زندگی خودش حرف میزد، داستان حُرّ را بازگو میکرد. خودش را حُرّ نهضت امام میدانست. میگفت: حُرّ قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولینها باشم!
آیه
شاهرخ پس از توبه دیگر به سمت گناهان گذشته نرفت. برای کسی هم از گذشتهٔ سیاهش نمیگفت. هر زمانی هم که یادی از آن ایام میشد، با حسرت و اندوه میگفت: غافل بودم. معصیت کردم. اما خدا دستم را گرفت.
آیه
«کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبیها تبدیل میکند
و خداوند آمرزنده و مهربان است»
آیه
موشک تاو
بعد ادامه داد: دیروز شاهرخ اینجا بود، عراقیها هم مرتب موشک تاو شلیک میکردند.
شاهرخ هم یک بیل دستش گرفته بود. وقتی موشک شلیک میشد، بیل رو پرت میکرد و سیم کنترل موشک را منحرف میکرد.
کاربر ۳۵۱۴۱۱۸
یکدفعه میگیرن و اعدامت میکنن پسر!
نشست روی پلهٔ ورودی و گفت: اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده.
بعد ادامه داد: شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز میخونی، اما راه درست اینه که همهٔ کارها برای خدا باشه!!
مادر گفت: بَهبَه، داری ما رو نصیحت میکنی، این حرفای قشنگ رو از کجا یاد گرفتی!؟ خودش هم خندهاش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد میگفت.
کاربر ۳۵۱۴۱۱۸
دیروز شاهرخ اینجا بود، عراقیها هم مرتب موشک تاو شلیک میکردند.
شاهرخ هم یک بیل دستش گرفته بود. وقتی موشک شلیک میشد، بیل رو پرت میکرد و سیم کنترل موشک را منحرف میکرد.
این کار خیلی دل و جرأت میخواد. سرعت عمل بالای او باعث شد دو تا از موشکها کاملاً منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه.
در ادامه عملیات وقتی میخواستیم جلو برویم، بعضی از بچهها ترسیده بودند، شاهرخ رو به نیروها با مُشت به سینه خودش زد و گفت: نترسید! تا این هیکل هست، هیچ تیر و ترکشی از من رد نمیشه که به شما بخوره.
بچهها هم خندیدند و دنبال او راه افتادند...
Chamran_lover
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
سیما
شاهرخ یکدفعه و با عصبانیت به سمتش رفت. جمعیت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه میکرد.
شاهرخ با یک دست یقه، با دست دیگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت. خیلی سریع او را از روی زمین بلند کرد.
او را با آن جثهٔ درشت بالای سر گرفته بود. همهٔ جمعیت ساکت شدند. بعد هم یک دور چرخید و جوان را کوبید به زمین و روی سینهاش نشست.
جوان منحرف مرتب معذرتخواهی میکرد. همهٔ آنهایی که شعار میدادند فرار کردند. شاهرخ هم از روی سینهاش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!
seyyedbazdar
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمهٔ کلهپاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت: فکر میکنید شوخی میکنم؟! این چیه!؟
niknam
شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچهها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت.
کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاههای قدیم شده بودیم. نمیدونید چقدر حال میداد!
Erfan Behrouz
شاهرخ بیشتر مواقع بهانههای الکی میآورد و دیر سر سفره میآمد! نمیدانستم چرا، حتی بعضی مواقع خودش را بیخود سرگرم میکرد.
وقتی ناهار من و مادر و خواهرها تمام میشد جلو میآمد و حسابی غذا میخورد و سفره را تمیز میکرد.
یک بار گفتم: شاهرخ، این چه کاریه که تو دیر مییای سر سفره. خُب زود بیا و کنار ما غذا بخور.
نگاهی به اطراف کرد، مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست. گفت: پسر خوب، من صبر میکنم مامان و بچهها غذا بخورن و سیر بشن، بعد بیام جلو.
سیلوئِت
در راه یکی از بچهها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت: دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟!
گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچهها شوخی میکرد و میخندید اما حالا!
سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر میگفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود. سید برای لحظاتی در چهرهٔ شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون میده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید میشه!
کاربر ۸۰۸۵۸۷۲
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان