بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شاهرخ حر انقلاب | طاقچه
تصویر جلد کتاب شاهرخ حر انقلاب

بریده‌هایی از کتاب شاهرخ حر انقلاب

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۸از ۳۱۹ رأی
۴٫۸
(۳۱۹)
عبادت ده جزء دارد که نُه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است
F313
من هر زمان در زندگی و در امور درسی مشکلی پیدا کنم به حرم حضرت معصومه (س) می‌روم و نماز قضا برای شاهرخ می‌خوانم. باور کنید بارها امتحان کرده‌ام. نماز می‌خوانم و به نیابت از شاهرخ زیارت می‌کنم. از حرم بیرون نیامده مشکل من برطرف می‌گردد...
رستمی
راه توبه برای همهٔ بندگان حضرت حق باز است حتی اگر بسیار گناه کرده باشند.
F313
شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می‌خونی، اما راه درست اینه که همهٔ کارها برای خدا باشه!!
F313
اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم، مقدمات هدایت آن‌ها را مهیا کرده‌ایم
F313
برشما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد؛ زیرا انسان را از گناه باز می‌دارد و خشم پروردگار را خاموش می‌کند و سوزش آتش را در قیامت دفع می‌نماید.
F313
گفت: دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟! گفت: همیشه لباس‌های گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه‌ها شوخی می‌کرد و می‌خندید اما حالا! سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می‌گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود. سید برای لحظاتی در چهرهٔ شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می‌ده که آسمونی شده. مطمئن باشید که شهید می‌شه!
هنرمند هنردوست
«قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته می‌شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می‌کند.»
F313
می‌خواستم وارد صحن اسماعیل طلایی شوم. یک‌دفعه دیدم کنار درب ورودی، شاهرخ روی زمین نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه‌هایش مرتب تکان می‌خورد. حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می‌زد. مرتب می‌گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می‌خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش!
alimafi
فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد که نمی‌توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح.
alimafi
اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم. او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همهٔ گذشته‌اش را. می‌خواست چیزی از او نماند. نه اسم. نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر. اما یاد او زنده است. یاد او نه فقط در دل دوستان، بلکه در قلوب تمامی ایرانیان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همهٔ خاک‌های سرزمین ایران است. او مرد میدان عمل بود
F313
با شلیک اولین گلوله یکی از تانک‌های دشمن هدف قرار گرفت. شاهرخ که خیلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو!! تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضا گروه مثل خودش بودند. اما بی‌ادبی بود جلوی برادر کوچک‌تر. سریع جمله‌اش را عوض کرد: بارک‌الله، مادرش رو شوهر دادی!
حسین
به شاهرخ گفتم: من خیلی خسته‌ام. خوابم می‌یاد. گفت: برو پشت نفربر اونجا یک پتو هست که یکی زیرش خوابیده. تو هم کنارش بخواب. بعد هم خندید! من هم رفتم و خوابیدم. هوا سرد بود بیشتر پتو را روی خودم کشیدم! ٭٭٭ ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بلند شدم و نشستم. هنوز در عالم خواب بودم. پتو را کنار زدم. یک‌دفعه از جا پریدم. جنازهٔ متلاشی‌شده یک عراقی در کنارم بود!
هنرمند هنردوست
با شلیک اولین گلوله یکی از تانک‌های دشمن هدف قرار گرفت. شاهرخ که خیلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو!! تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضا گروه مثل خودش بودند. اما بی‌ادبی بود جلوی برادر کوچک‌تر. سریع جمله‌اش را عوض کرد: بارک‌الله، مادرش رو شوهر دادی!
alimafi
یک بار گفتم: شاهرخ، این چه کاریه که تو دیر می‌یای سر سفره. خُب زود بیا و کنار ما غذا بخور. نگاهی به اطراف کرد، مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست. گفت: پسر خوب، من صبر می‌کنم مامان و بچه‌ها غذا بخورن و سیر بشن، بعد بیام جلو. شاید من خیلی غذا بخوام و غذا برای شما کم باشه، برای همین صبر می‌کنم شما و مامان سیر بشید، بعد بیام جلو. این‌طوری خیالم راحته و هر چی مونده می‌خورم.
F313
«خواندن نماز جماعت صبح در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتر است.»
F313
سید همهٔ بچه‌ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ما امروز تو محاصرهٔ کامل هستیم. نه راه پس داریم، نه راه پیش، باید بجنگیم و دشمن رو بیرون کنیم.
حسین
بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می‌کُشیم و می‌خوریم!! مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می‌کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می‌کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمهٔ کله‌پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می‌کنید شوخی می‌کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می‌کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان، می‌فهمید؛ زبان!! زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش! من و بچه‌های دیگه مرده بودیم از خنده، برای همین رفتیم پشت سنگر. شاهرخ می‌خواست به زور زبان را به خورد آن‌ها بدهد.
mamadism
من راه را مثل شاهرخ کج می‌رفتم. بعد ادامه داد: از زمانی که این کتاب را خواندم، شاهرخ چراغ راه من شد. من از گذشته خودم دست کشیدم
F313
از دیگر رفتارهای شاهرخ که بقیهٔ دوستان هم شاهد بودند، احترام بیش از حد به مادر بود.
F313

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۲٫۴ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۸صفحه بعد