بریدههایی از کتاب شاهرخ حر انقلاب
۴٫۸
(۳۱۸)
شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه میکرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟!
مجید که عصبانی شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجههاش. از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچهای که نشانهٔ درجه بود را به ما داد.
شاهرخ سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی.
حسین
با شلیک اولین گلوله یکی از تانکهای دشمن هدف قرار گرفت. شاهرخ که خیلی خوشحال بود، داد زد: دَمِت گرم. مادرش رو!!
تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضا گروه مثل خودش بودند. اما بیادبی بود جلوی برادر کوچکتر.
سریع جملهاش را عوض کرد: بارکالله، مادرش رو شوهر دادی!
mamadism
معلم ما از بچهها امتحان سختی گرفت. همهٔ کلاس تجدید شدند. اما فقط به یکی از بچهها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمی بود نمرهٔ قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه زد تو گوش پسر شما.
شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه!
F313
شاهرخ هیچ گاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود.
F313
«خواندن نماز جماعت صبح در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتر است.»
F313
هیچ گاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه میگرفت و نماز میخواند
F313
در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند!
F313
«کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبیها تبدیل میکند
و خداوند آمرزنده و مهربان است»
سیما
ادامه داد و گفت: تو سیدی، مادر شما حضرت زهراست (س) خدا دعای شما رو زودتر قبول میکنه. دعا کن من عاقبت به خیر بشم!
کمی نگاهش کردم و گفتم: شما همین که الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی!
گفت: نه سید جون. خیلیها مییان اینجا و هیچ تغییری نمیکنند. خدا باید دست ما رو بگیره.
بعد مکثی کرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خیری اینه که شهید بشم. من میترسم که شهادت رو از دست بدم. شما حتماً برای من دعا کن.
F313
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صدساله را یکشبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را میبوسم و از خداوند میخواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
سیلوئِت
گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهید.
شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروههای چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها!!
سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای کلهپاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچهها تعریف کرد.
M.Z.K
پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروبفروشی داشتند.
shariaty
دیروز شاهرخ اینجا بود، عراقیها هم مرتب موشک تاو شلیک میکردند.
شاهرخ هم یک بیل دستش گرفته بود. وقتی موشک شلیک میشد، بیل رو پرت میکرد و سیم کنترل موشک را منحرف میکرد.
این کار خیلی دل و جرأت میخواد. سرعت عمل بالای او باعث شد دو تا از موشکها کاملاً منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه
Akbar Aghaii
سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را دادهاند. به همه ما هم گفتهاند: اگر اسیر او شوید، شما را میخورد!! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا میترسند.
M.Z.K
رزمندگان ما ثابت کردهاند که قدرت ایمان بر همهٔ سلاحهای دشمن برتری دارد.
heydar110
وضع مالی سید خیلی خوب بوده اما به خاطر تأمین هزینههای جنگ و گروه فدائیان اسلام مجبور شده چند تا از مغازههاش رو بفروشه!
مرتضی ش.
خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف میزد.
مرتب میگفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما میخوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
مرتضی ش.
در این روزگار رفتار و اخلاق مردم با قدیم خیلی تفاوت کرده. الان اکثر جوانها توی خودشان هستند. روابط اجتماعی آنها بسیار ضعیف است. همه موبایل به دست شدهاند و...
اما آن زمان مردم و به خصوص جوانها خیلی با هم بودند. بچههای هر محل با هم بودند و احترام بزرگترها را داشتند و از هم حساب میبردند. الان اصلاً نمیدانند همسایهٔ دیوار به دیوارشان کیست!؟
مرتضی ش.
طیب در روزگار خودش گندهلاتی بود، مدتی هم وابسته به دربار حتی یک بار زده بود تو گوش رئیس پلیس تهران، ولی کاری باهاش نداشتند.
همین آقای طیب را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شرط آزادی تو، اینه که به خمینی دشنام بدی.
بعد هم بگی که من از او پول گرفتم تا مردم را به خیابانها بریزم، اما او عاشق امام حسین (ع) و آزادمرد بود. قبول نکرد. گفت: من تا حالا خمینی را ندیدهام. دروغ نمیگم. توی همین تهران هم طیب رو به رگبار بستند.
بعد ادامه داد: طیب این درس عاشورا را خوب یاد گرفته بود که؛ «مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است.»
mamadism
یک بار زمستان بسیار سردی بود. با هم در حال بازگشت به خانه بودیم. پیرمرد درشتاندامی مشغول گدایی بود و به شدت از سرما میلرزید.
شاهرخ کاپشن گرانقیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد. بعد هم دستهای اسکناس از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد.
پیرمرد که از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، مرتب میگفت: جَوون، خدا عاقبت به خیرت کنه!
یاس
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان