بریدههایی از کتاب شاهرخ حر انقلاب
۴٫۸
(۳۱۹)
هیچ گاه ندیدم که در محرم و صفر لب به نجاستهای کاباره بزند. ماه رمضان را همیشه روزه میگرفت و نماز میخواند.
یکی از دوستانش میگفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای با ایمانی بودند. پدرش به لقمهٔ حلال بسیار اهمیت میداد.
مادرش هم بسیار انسان مقیدی بود. اینها بیتأثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
به سادات و روحانیون بسیار احترام میگذاشت. قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت.
هر چه پول داشت خرج دیگران میکرد. هر جایی که میرفتیم، هزینهٔ همه را او میپرداخت. هیچ فقیری را دست خالی رد نمیکرد
یاس
شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز میخونی، اما راه درست اینه که همهٔ کارها برای خدا باشه!!
ч̃̾σ̃̾и̃̾ɑً̃̾ѕٌٌُ7
قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست به دست هم داد. انسانی به وجود آمد که کسی جلودارش نبود. هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و...
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمیبرد. مادر پیرش هم کاری نمیتوانست بکند.
اشک میریخت و برای فرزندش دعا میکرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان (عج) قرار بده.
دیگران به او میخندیدند. اما او میدانست که سلاح مؤمن دعاست. کاری نمیتوانست بکند الّا دعا. همیشه میگفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیلهٔ توست. پسرم را نجات بده!
٭٭٭
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد. بهمن ۱۳۵۷ بود. شب و روز میگفت: فقط امام، فقط خمینی (ره).
𝓪𝓼𝓶𝓪 :)
مرتب میگفت: من نمیدونم، باید هر طور شده کلهپاچه پیدا کنی!
گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه چه برسه به کلهپاچه!؟
niknam
وقتی در تلویزیون صحبتهای حضرت امام پخش میشد، با احترام مینشست. اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد.
میگفت: عظمت را اگر خدا بدهد، میشود خمینی. با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
یاس
شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچهها رفته بودیم شناسایی، بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم. تو مسیر برگشت، پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت.
کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاههای قدیم شده بودیم. نمیدونید چقدر حال میداد!
وقتی به نیروهای خودی رسیدیم، دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم میکنه، من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید، اینها اومده بودند ما رو بکشن، ما فقط ازشون سواری گرفتیم. اما دیگه تکرار نمیشه.
مژگان
در ادامه عملیات وقتی میخواستیم جلو برویم، بعضی از بچهها ترسیده بودند، شاهرخ رو به نیروها با مُشت به سینه خودش زد و گفت: نترسید! تا این هیکل هست، هیچ تیر و ترکشی از من رد نمیشه که به شما بخوره.
بچهها هم خندیدند و دنبال او راه افتادند...
مژگان
عصر روز بعد جلوی مسجد احمدیه ایستاده بودم. با چند نفر از بچههای کمیته مشغول صحبت بودم. صدای عجیبی از سمت خیابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چیه؟!
یکی از بچهها گفت: من مطمئنم، این صدای تانکِ!!
دویدیم به طرف خیابان، حدس او درست بود. یک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خیابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه میکردیم.
جمعیت زیادی جمع شده بود. در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بیرون آورد. با خنده برای ما دست تکان میداد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمیدانستم چه بگویم. من هم مثل دیگر بچهها فقط میخندیدم!
یک هفته درد سر داشتیم. نقل و نبات که نبود. تانک حفاظت میخواست. بالاخره تانک را به پادگان برگرداندیم. هر کسی این ماجرا را میشنید میخندید.
اما شاهرخ بود دیگر، هر کاری که میگفت باید انجام میداد. اگر دستش را باز میگذاشتیم، توپ و موشک هم میآورد!
^آدم _فضایی^
آن روز بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُرّی دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا!
حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره)
سیلوئِت
ایشان میفرمایند: «خواندن نماز جماعت صبح در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتر است.»
shariaty
مسئول استخر که از سرهنگهای رژیم گذشته بود با عصبانیت وارد محوطه شد و گفت: کدوم خری این الاغ رو آورده تو استخر؟
یکی از ناجیهای کنار آب گفت: این کار شاهرخ ضرغامه.
مسئول استخر نگاهی به قد و بالایش کرد. او از قبل چیزهایی دربارهٔ شاهرخ شنیده بود. شاهرخ هم برگشت و او را نگاه کرد.
مسئول استخر گفت اگه ایشون آورده عیبی نداره.
علی محمد مختاری
خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما میخوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
سیما
معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی میرفت و با سلاح برمیگشت!!
مرتضی ش.
نوشتن متن کتاب تمام شده بود. میخواستم مقدمه را بنویسم. به دنبال شعر یا مطلبی از بزرگان بودم که در آغاز مقدمه بیاورم. اما هر چه گشتم مطلبی مناسب شخصیت او نیافتم.
آخر شب، مشغول خواندن قرآن بودم. دوباره به فکر مقدمهٔ کتاب افتادم. به ناگاه آیات آخر سورهٔ فرقان بهترین جمله را به من نشان داد:
«کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبیها تبدیل میکند
و خداوند آمرزنده و مهربان است»
بسیار زیبا،..
نور ایمان را ببینید این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل بر خدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمیآید.
شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش میکرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیدهام. حاج آقا شما خبر نداری. نمیدانی توی این کابارهها و هتلهای تهران چه خبره، اکثر اینجور جاها دست یهودیهاست، نمیدونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمونها بیآبرو میشن.
mamadism
در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند! آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملایک همراه شد.
شاهرخ پروازی داشت تا بینهایت.
یاس
صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد.
شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم با آرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو میبینید!
من یه زمانی آخرای شب با رفقا میرفتم میدون شوش. جلوی کامیونها رو میگرفتیم. اونها رو تهدید میکردیم.
ازشون باج سبیل و حق حساب میگرفتیم. بعد میرفتیم با اون پولها زهرماری میخریدیم و میخوردیم.
زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پولها صدقه دادم.
بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشتهٔ من اینقدر خراب بود که روزهای اول، توی کمیته برای من مأمور گذاشته بودند! فکر میکردند که من نفوذی ساواکیها هستم!
مژگان
شاهرخ بیشتر مواقع بهانههای الکی میآورد و دیر سر سفره میآمد! نمیدانستم چرا، حتی بعضی مواقع خودش را بیخود سرگرم میکرد.
وقتی ناهار من و مادر و خواهرها تمام میشد جلو میآمد و حسابی غذا میخورد و سفره را تمیز میکرد.
یک بار گفتم: شاهرخ، این چه کاریه که تو دیر مییای سر سفره. خُب زود بیا و کنار ما غذا بخور.
نگاهی به اطراف کرد، مطمئن شد کسی دور و اطراف ما نیست. گفت: پسر خوب، من صبر میکنم مامان و بچهها غذا بخورن و سیر بشن، بعد بیام جلو.
شاید من خیلی غذا بخوام و غذا برای شما کم باشه، برای همین صبر میکنم شما و مامان سیر بشید، بعد بیام جلو. اینطوری خیالم راحته و هر چی مونده میخورم.
مژگان
وقتی توی آب شنا میکردیم، یکدفعه دیدیم شاهرخ سوار بر یک الاغ وارد محوطهٔ استخر شد. همه داشتند میخندیدند. بعد پیاده شد و الاغ را کنار دیوار گذاشت و خودش پرید توی آب.
بعد از کمی آبتنی کردن، رفت سراغ الاغ و شروع کرد به شستن حیوان.
سیلوئِت
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صدساله را یکشبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را میبوسم و از خداوند میخواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
سیلوئِت
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان