بریدههایی از کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیبالله جوانمردی شهید شانزده سالهی انقلاب اسلامی
۴٫۳
(۹)
یک بار یکی از همسایهها میخواست خانهشان را لولهکشی کند. لولهکش آمد و یک لیست خریدی بهشان داد تا تهیه کنند.
آنها هم خواستند بروند و وسایلِ مورد نیازشان را از مغازهی آن بهایی بخرند. حبیبالله فهمید. رفت و نگذاشت. گفت: از هر کسی که میخواهید، خرید کنید. فقط از این بهایی نخرید. اینا مسلمون نیستند. خائناند. نجساند. نباید پولتون رو بریزید تو جیب اینا که میخوان چیزی از دینتون باقی نمونه. آن صاحبخانه هم که حبیبالله انگار داشت برایش خارجی صحبت میکرد گفت: ولمون کن بابا. بهائی مهائی چیه دیگه؟! کی حال داره بره مغازهی لولهفروشی پیدا کنه؟! حبیبالله گفت: خودم. خودم میرم.
طرف تعجب کرد. حبیبالله پول را از او گرفت و خودش رفت لولهها را از مغازهای دیگر که با ما خیلی فاصله داشت خرید. اما نگذاشت پول یک مسلمان درجیب یک اجنبی ریخته شود.
نازبانو
آن موقعها کتابهای صادق هدایت برو بیایی داشت برای خودش. خیلی از جوانها میرفتند سمتش و دست و پا میشکاندند برایش. یک بار به سرم زد بروم و یکی از کتابهایش را بخوانم.
حبیبالله نگذاشت. مانعم شد. خودش برای اینکه بداند نوشتههای این فرد چیست و چه جور آدمی است، قبلاً یکی از کتابهایش را خوانده بود. به من گفت: رحمان کتابای این فرد همش گمراهکنندس. همونجور که خودش آدم گمراهی بود و سر آخر هم خودکشی کرد. بعد گفت: نیگاه نکن به رمانهاش و اینکه آدم معروفیه؛ نیگاه کن به تفکرش. کسی که از خدا فاصله گرفت، قلمش در خدمت شیطان میشه.
نازبانو
یه خیار چنبر میخوام. بعد هم دست کرد توی جیبش و پولِ یک خیار چنبر بزرگ را به او داد و گفت: عمو شما نمیخواد زحمت بکشین. من خودم میدونم خیارچنبرها کجا کاشته شده.
باغبان هم گفت: پس عمو خودتون برین یه دونه بچینین. خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خیارچنبرها.
به خیارها که رسیدیم، حبیبالله بدون آنکه دست به آنها بزند، از باغ خارج شد. گفتم: پس چی شد حبیبالله؟ خیار چنبر رو نچیدی.
گفت: نمیخواستم بچینم. گفتم: یعنی چی؟! پس برا چی اومدیم؟!
گفت: فقط میخواستم پولِ اون نفری که از باغِ این بندهی خدا دزدی کرده رو حساب کنم. خودش نمیدونه که فردای قیامت چطور دربارهی حقالناس ازش سؤال میکنن!
یک لحظه ماندم در کار حبیبالله. آن فرد خودش به فکر جوابِ روز معادش نبود و حبیبالله به فکر بود!
نازبانو
پس از شهادت حبیبالله، یک روز که رفته بودم سرِ مزارش، خانمی را دیدم. آمد پیشم و گفت: ببخشید. شما نسبتی با شهید جوانمردی دارید؟
گفتم: بله. خواهرشون هستم. گفت: من چند وقت پیش خوابی را دربارهی این شهید دیدم. گفتم: چه خوابی؟ گفت: یک شب خواب دیدم که آمدهام کنار مزار شهید. یکدفعه دیدم شهید جوانمردی کنار قبرش هویدا شد. رو کرد به من و گفت: شما اومدید سرِ مزارم که فاتحه بخونید؟ گفتم: بله. گفت: قبر من اینجا نیست. زمانی که من به شهادت رسیدم و اینجا دفنم کردند، آمدند و من رو بردند کربلا. جنازهی من آنجاست؛ در حرم مولایم حسین (ع)!
نازبانو
هر وقت میخواستیم برویم سرِ جلسهی امتحان، حبیبالله قبلش قرآن میخواند. بعدش هم دو رکعت نماز. میگفت با یاد خدا آرامش پیدا میکنیم و اضطراب و دلهره از بین میره. واقعاً هم همین بود.
نازبانو
بعد حبیبالله به همان فرد گفت: شما بگو. چرا تو این دستگاهی که خودت میدونی اینقدر فاسده، ایستادی و داری بهشون خدمت میکنی؟! برو یه شغل دیگه رو انتخاب کن. آن نظامی گفت: اگه من بخوام از سِمَتم استعفا بدم، علاوه بر اینکه نون و شغلم رو از دست میدم، ممکنه اعدامم هم بکنن؛ چون فکر میکنن از طرفدارای انقلاب شدهام.
یکدفعه حبیبالله رو کرد به او و گفت: چه بهتر؛ اونوقت شهید میشی و به بالاترین مقام میرسی!
بعد گفت: من که آرزومه در راه خدا و امام خمینی و مبارزه با فحشا کشته بشم و به شهادت برسم! طرف تا این حرف را شنید دیگر چیزی نگفت. انتظار این حرف را از کسی که جای پسرش به حساب میآمد نداشت. سرش را انداخت پایین و رفت.
نازبانو
خلاصه همینطور داشت دربارهی فساد رژیم پهلوی صحبت میکرد که حرفهایش خورد به گوش همان آقا. طرف ایستاد. چند قدمی را که رفته بود برگشت.
بعد رو کرد به حبیبالله و گفت: ما هم این چیزها رو میدونیم. ولی به خاطر نان مون مجبوریم که چیزی نگیم. این حرفا رو جایی نزن که خیلی خطرناکه.
حبیبالله گفت: من هر جا که برم این حرفا رو میزنم. اگه ما در برابر بیحجابیها و بدحجابیها و فسادهای این مملکت ساکت بشینیم و چیزی نگیم، فردا خودمون هم مثل اونا میشیم و فرهنگمون تغییر میکنه.
بعد حبیبالله به همان فرد گفت
نازبانو
توی راه به او گفتم: حالا خودمونیم. تو چرا از فاصلهی چند متری داشتی با آن فرد حرف میزدی؟! چرا نزدیکش نمیرفتی؟! نگاهم کرد و گفت: نمیخواستم یک لحظه هم در کنار کسی قرار بگیرم که چشمش به ناموس مردمه و غیرت تو وجودش نیست.
اینطور افراد نَفَسشون هم انسان رو آلوده میکنه
نازبانو
بیهیچ سلامی گفت: فلانی. تو خجالت نمیکشی؟! تو یه ذره غیرت و مردونگی هم تو وجودت نیست؟! مگه خودت ناموس نداری که چشم به ناموس دیگران داری؟!
حیف اسم مرد که بذارن رو تو! با اینکه حبیبالله حسابی به آن یارو توپید اما او اصلاً عین خیالش نبود. از آنها بود که تا نگاهش میکردی، جملهی نرود میخ آهنین در سنگ، جلو چشمت میآمد.
پوزخندی زد و گفت: ولمون کن تو هم. مگه ما چقدر توی این دنیا هستیم؟! همین دو روز رو نباید خوش باشیم؟!
حبیبالله گفت: اونوقت اون دنیا میخوای چی کار کنی؟! چه جور میخوای جواب پس بدی؟!
اونجا باید به ازای همین دو روز، سالها عذاب ببینی. طاقتش رو داری؟! طرف فقط نگاه میکرد. حبیبالله صدایش را آورد پایین و شروع کرد به نصیحت کردنش. اما دریغ از یک ذرّه تأثیر. اگر مرغ دندان در میآورد، آن یارو هم حرف توی گوشش میرفت.
نازبانو
. حبیبالله همیشه بهم میگفت: با هر کس میخواهی رفیق شوی رفیق شو؛ مگر انسان بیحیا و بیغیرت که دوستی با او، تو را به پرتگاه گناه میکشاند.
نازبانو
کتابی را خریده بودم و داشتم میخواندم. از این رمانهای عشقی مِشقی زمان شاه بود. واقعاً میشود گفت مبتذل بود و دری وری. از این عشقهای هوسآلود و دوستی دختر و پسر را ترویج میکرد. من زیاد تو بحر این چیزها نمیرفتم. حبیبالله کتاب را در دستم دید. فهمید دربارهی چیست. چون با هم خیلی راحت بودیم، کتاب را از دستم گرفت و پارهاش کرد. گفتم: چرا پارهاش کردی حبیبالله؟ گفت: از تو انتظار نداشتم این کتابها و رمانهای منحرف رو بخونی. مطمئن باش با خوندن اینها لحظهبهلحظه از خدا دور میشی. همان دفعه، بارِ اول و آخرم بود.
نازبانو
هر وقت شوهرخالهام میآمد خانهمان، حبیبالله به مادرم میگفت: مادر چادر بپوش. مادرم میگفت: حبیبالله. این شوهرِ خواهرمه. منم که روسری و اینطور چیزها تنمه. اما حبیبالله میگفت: شوهرِ خواهر و آدم غریبه هیچ فرقی نمیکنه. نامحرم نامحرمه. چه اونی که از اقوامه؛ چه اونی که نمیشناسیش. باید با بهترین حجاب در برابر نامحرم حاضر شد.
نازبانو
حبیبالله تو دلِ سینهزنی و عزاداری هم حواسش به مسئلهی محرم و نامحرم بود. آن هم نه نگاه مرد به زن؛ بلکه نگاهِ زن به مرد. شب عاشورا که میشد، مردها توی خیابانها راه میافتادند و سینه میزدند و تعداد زیادی از زنها و دخترها میایستادند گوشه و کنار و به عزاداری آقایان نگاه میکردند. لباسهایی هم که مردها میپوشیدند بعضاً جلویش باز بود و بعضیهای دیگرش، یا به کل آستینی نداشت؛ یا خیلی کوتاه بود و در هر صورت باعث میشد که بازوهای آنها کاملاً پیدا باشد. لباسهایی هم که محلّهی ما به عزادارها هدیه داده بود و آنها با آن سینه میزدند، همین شکلی بود.
حبیبالله خیلی ناراحت بود از این مسئله. عاشورای آن سال که تمام شد، رفت و با مسئولان عزاداری محل صحبت کرد که برای سال آینده لباسها عوض شود و به جای آن پیراهنهای آستینبلند به عزادارها داده شود تا موقع سینه زدن، چشم خانمها به بازوها و اندام مردان نیفتد.
نازبانو
قبل از این هم که بخواهیم حرکت کنیم و ملحق شویم به بقیهی تظاهرکنندهها، حبیبالله رو به جمعیت میایستاد و آخرین اعلامیهی حضرت امام را که به دستش رسیده بود میخواند.
بعضی مواقع من به او میگفتم: حالا این چه کاریه حبیبالله؟ بذار اعلامیه رو بعد از تظاهرات میخونیم.
میگفت: نه. قبل از هر چیز باید سخنان امام گفته بشه. باید این مردم آگاه بشن و بدونن برای چی میان تظاهرات. باید بدونن شاه کیه. نمیخواهیم ندونسته پا بذارن به میدون مبارزه. چون بعضی مواقع افرادی میآمدند و میگفتند: مگه شاه چی کار کرده؟ اصلاً چرا میگیم مرگ بر شاه؟
آنوقت حبیبالله برای آن افراد صحبت میکرد و خیانتهای حکومت پهلوی را برایشان میگفت؛ برای افرادی که بعضاً ده بیست سال از خودش بزرگتر بودند!
نازبانو
یکی از بچهها گفت: فلانی، که منظورش همان مردک بود، نظر سوء دارد به آن زنک. شاید هم تا به حال... یکدفعه حبیبالله گفت: فلانی تو دلیل و مدرکی داری که اون دو نفر با هم گناه کردهاند؟ طرف گفت: نه. ولی بعید نیست.
چون هر دوشون اهل گناهاند و به دنبال جنس مخالف. هر دو هم همدیگر رو میشناسن و چشم طمع به یکدیگه دارند. احتمال داره که... حبیبالله حرف او را قطع کرد و گفت: از خدا توبه کن به خاطر تهمتی که زدی! هر وقت یقین پیدا کردی و بر تو ثابت شد که این دو با هم گناه کردهاند، اونوقت ادعا کن. حبیبالله که این حرف را زد یک لحظه در بهت و حیرت فرو رفتم. با آنکه تقریباً میشد حدسهایی زد و حدسها هم قریب به یقین و صد درصدی بود، اما حبیبالله باز ما را از تهمت زدن نهی کرد. تهمت زدن به کسانی که خود، آدمهای ناپاکی بودند. پاکهایش که دیگر بماند!
نازبانو
حبیبالله به من گفت: راستی رحمان. ما که دو روز پیش از دست اون ساواکی فرار کردیم، پول بستنیها رو حساب نکردیم. با آن هول و ولایی که آن روز تو وجودم افتاده بود تا چند روز بعد مغزم قفل کرده بود و همهاش تصویر تعقیب و فرار توی ذهنم میآمد؛ آن وقت حبیبالله یادش بود که توی آن گیر و دار پول آن بستنیفروش را حساب نکردهایم. گفتم: حبیبالله. دیگه رفتن به اونجا اصلاً به صلاح نیست. ممکنه اگه این بار بریم، دیگه واقعاً در خطر باشیم. انگار حرف نامتعارفی را زدم. اخمی کرد و گفت: این حقالناسه. اگه با گلوله هم ما رو بزنن، باید بریم و پول اون بستنیفروش رو بدیم. ناچار قبول کردم. رفتیم همان پارک و حبیبالله رفت پول بستنیها را حساب کرد و حسابی هم از فروشندهاش عذرخواهی کرد.
همان موقع توی دلم گفتم انقلابی یعنی همین؛ که در اوج مبارزه هم حقالناس و تقید در امور ریز دینی را فراموش نمیکند.
نازبانو
مقالهی روزنامهی اطلاعات تازه منتشر شده بود. توش یک آدم بی سر و پایی به امام خمینی توهین کرده بود.
توهینی که سرآغازی شد برای سرنگونی رژیم. یکی از بچههای محل، روزنامه را گرفته بود توی دستش و داشت آن را میخواند. حبیبالله او را دید. آمد جلو روزنامه را از او گرفت و پارهپارهاش کرد.
آنطرف که بچهی خوبی هم بود گفت: چرا پارهاش کردی حبیبالله؟ داشتم میخوندمش. میخوام ببینم چی توش نوشته. حبیبالله گفت: تحمل داری چشمت به خطوطی بیفته که به امام توهین میکنه؟!
نازبانو
با سماجت به دنبال رسالهی امام بود. حتی میگفت اگر در بهبهان گیرم نیاید، باید بروم قم. شاید آنجا کسی به طور مخفیانه داشته باشد.
بهش میگفتم: حبیبالله. آخه این چه کاریه؟ غیر از امام خمینی، کسای دیگهای هم هستن که آدم میتونه ازشون تقلید کنه. اتفاقاً رسالهشون هم دمِ دسته. چرا هی میگی امام خمینی؟
نگاهم میکرد و میگفت: نمیدونی رحمان. امام خمینی با همهی کسایی که هستن فرق میکنه. بینشش؛ شجاعتش؛ معنویتش؛ مبارزهاش؛ زیر بار ظلم نرفتنش؛ اصلاً همه چیزش با بقیه فرق میکنه.
نازبانو
تظاهرات بود و همه داشتند با همهی توان شعار میدادند و پیش میرفتند. کسی فکرش جای دیگری نبود. همه غرقِ شعار دادن و فریاد زدن علیه رژیم بودند. حبیبالله رو کرد به من و گفت: ساعت چنده؟ گفتم مثلاً فلان. کمی بعدش دوباره پرسید. باز جوابش را دادم. مقداری دیگر دوباره پرسید. باز هم گفتم. پیرمردی کنارمان بود. حوصلهاش سر رفت. به حبیبالله گفت: چِته بچه؟ همهاش هی میگی ساعت چنده! مگه میخوای به کجا برسی؟ شعارت رو بده. حبیبالله چیزی نگفت. این بار من پرسیدم. گفتم: چیه حبیبالله؟ چیزی شده؟ گفت: وقت نمازه! گفتم: نماز؟! بابا الان تظاهراته. توی این گیر و دار تو فکر چی هستی؟! بذار بعداً میخونیم.
گفت: رحمان. امام حسین (ع) قیام کرد برا نماز. ما هم قیام کردیم برا نماز. تظاهراتی که توش نماز اول وقت به تأخیر بیفته، ارزشی نداره.
نازبانو
گفت: حبیبالله مدرسه قراره دوباره بچههای پیشاهنگی رو ببره اردو. تو نیومدی و نمیدونی چه خبره. دخترا هستن. پسرا هستن. همه میکوبیم و میرقصیم. همه تو هم هستیم. اصلاً نمیدونی چه خبره و چه حالی میده. برا یه بار هم که شده به حرف من گوش بده و بیا. اگه بد بود دفعههای دیگه نیا. هر چی هم دلت خواست بهم بگو.
آنطرف این چند جمله را تنها نگفت. نزدیک به ربع ساعت فقط حرف زد و توصیف کرد و وسوسهگری در آورد. صحبتهایش که تمام شد حبیبالله رو کرد به او و یک جمله بهش گفت. گفت: تو که از دیدن رقص دخترا خوشت میاد، حاضر هستی دست خواهرت رو بگیری و بیاریش وسطِ اون همه پسر تا براشون برقصه و همه هم به اون نگاه بندازن و کیف بکنن؟
تا حبیبالله این جمله را گفت، طرف یکدفعه وا رفت. انگار کسی با چکش محکم زد توی سرش. اصلاً زیر و رو شد. چیزی نگفت.
نازبانو
حجم
۱۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان