بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی | طاقچه
تصویر جلد کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی

بریده‌هایی از کتاب حبیب خدا: خاطرات شهید حبیب‌الله جوانمردی شهید شانزده ساله‌‌ی انقلاب اسلامی

۴٫۳
(۹)
اگر در بین همه‌ی چیزهایی که مردم سراغش می‌رن، قرآن رو یاد بگیریم، سرمایه‌دارترین آدم‌های روی زمین هستیم.
کاربر ۱۱۲۳۸۲۲
عروسی خواهرمان بود. خیلی مهمان داشتیم. غذا را آماده کرده بودند که از همه پذیرایی کنند. هنگامی که غذا آماده شد و خواستند برای مهمان‌ها بکشند، حبیب‌الله آمد پیش مادرم وگفت: سهم چند فقیر رو به من بدین که می‌خوام براشون ببرم. مادرم گفت: حبیب‌الله ما خودمون مهمون داریم مادر. گوش تا گوش تو خونه آدم نشسته. بذار اول از اینا پذیرایی کنیم؛ بعد که اضافه اومد اونوقت. حبیب‌الله کمی چهره‌اش را تلخ کرد و گفت: اول بقیه؛ بعد فقرا؟! یعنی دلتون نمی‌خواد تو این غذا و این مجلس برکت بیفته؟! بالاخره کاری کرد که مادرم قبل از هر کس برای آن چند نفر فقیر غذا کشید و حبیب‌الله آن را برایشان برد.
نازبانو
حبیب‌الله خیلی مقید بود به نماز جماعت. نماز صبح، ظهر و شب را به جماعت توی مسجد می‌خواند. مخصوصاً تقید داشت در نمازهای شهید بخردیان شرکت کند. بعضی موقع‌ها هم با اینکه اصلاً وقت نماز نبود اما می‌دیدم وضو می‌گیرد و می‌ایستد و پشتِ سر هم نماز می‌خواند. می‌گفتم: حبیب‌الله. چرا داری این‌قدر نماز می‌خونی؟ می‌گفت: به جای دوران طفولیتم دارم می‌خونم! آن موقع او دوازده سیزده سالش بود!
نازبانو
می‌خواهم در ابتدای مقدّمه، کمی از خودم و شما انتقاد کنم. چرا؟ به خاطر تبعیض‌هایی که بعضی وقت‌ها می‌گذاریم. بین کی‌ها؟ بین کسانی که برترین افرادِ امّتِ رسول‌الله (ص) بوده‌اند. شهدا را می‌گویم. هر گاه پیش من و شما نامی از شهید و شهادت برده می‌شود ناخودآگاه یاد شهدای دفاع مقدّس می‌افتیم و از دیگر شهدا غافل می‌مانیم. گویی اینکه یادمان می‌رود شهدایی هم بودند که در دوران خفقان و حاکمیت فرعون‌وارِ پهلوی به شهادت رسیدند و در حقیقت آن‌ها بودند که راه و رسم مبارزه و شهادت‌طلبی را به شهدای دفاع مقدّس آموختند.
نازبانو
نمازهایش دقیق بود و معنوی و سرِ وقت. ندیدم که گاهی نمازهایش قضا شود. فقط یکی دو بار. یک بار که داشتیم تا دیروقتِ شب در خانه‌ی فقیری فی سبیل الله کار می‌کردیم و وقتی به خانه رسیدیم، از فرط خستگی حتی کفش‌هایمان را از پا در نیاوردیم و همان‌طور خوابیدیم! یک بار هم که توی خانه‌مان تا پاسی از شب مشغول لحاف‌دوزی بودم و حبیب‌الله هم پهلویم نشسته بود تا خوابم نرود و بتوانم به خاطر تأمین معاش زندگی‌ام کار کنم. فردای آن دو روز، دیدم حبیب‌الله در ازای قضا شدن هر نماز صبحش، دارد چهار رکعت نماز مستحبی می‌خواند. می‌خواست خودش را تنبیه کند. ‌
نازبانو
یک بار که توی خانه‌مان داشتم لحاف می‌دوختم و او هم کمکم می‌کرد، یک‌دفعه سوزن فرو رفت توی دستش و کمی از دستش خون آمد. من هول شدم. پا شدم تا کاری کنم. اما دیدم حبیب‌الله پشتِ سرِ هم این جملات را می‌گوید: وای به حال ما از آن دنیا. وای به حال ما از آتش جهنم. وای به حال ما از پل صراط. وای به حال ما از گناهانمان؛ مایی که از یک سوزن، آه و واویلایمان بلند می‌شود در برابر آتش دوزخ می‌خواهیم چه بکنیم؟! همین فرو رفتنِ یک سوزن باعث شد که او این‌طور به یاد روز قیامت بیفتد.
نازبانو
با حالت تنفر و انزجار گفت: من رو بردند شهربانی؛ به همون جایی که اون دانش‌آموز رو برده بودن. تا تونستن سین جیمم کردند. گفتند شما چرا اون زنگِ بزرگ رو می‌خواستین بسازین؟! چرا مثل بقیه، چیزهای ساده درست نمی‌کردین؟! چرا دست گذاشتین روی همچین چیزِ پیچیده‌ای؟! بعد حبیب‌الله ادامه داد: به من گفتن سرتون تو کار خودتون باشه. کاری نداشته باشین به ابداع و اختراع و این‌جور چیزها. برین سینما. تلویزیون نگاه کنید. بازی کنید و... بعد حبیب‌الله رویش را کرد سمت آسمان و گفت: خدا لعنت کنه این حکومت شاهنشاهی رو. این اجنبی‌ها می‌خوان ایرانی جماعت هیچ وقت سرِ پای خودش نایسته و همیشه دستش پیش آمریکا و آمریکایی دراز باشه!
نازبانو
حبیب‌اللهِ قصّه‌ی ما، زمانی که خیلی‌ها نمی‌دانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت می‌کرد و بارها می‌گفت من محاسنم را بزرگ نگه می‌دارم تا روزی آن را به خونم رنگین کنم! آن روزها شاید خیلی‌ها حرف حبیب‌الله را جدّی نمی‌گرفتند و نمی‌دانستند چه می‌گوید. حق هم داشتند البته. نوجوانی در جامعه‌ای پر از فساد و گناه زندگی کند و آن‌گاه آرزوی شهادت داشته باشد! اما او خود به زیبایی برات شهادتش را از سالار شهیدان گرفته بود.
نازبانو
حجت‌الاسلام بخردیان کسی بود که تعداد کثیری از شهدای بهبهان در مکتب او پرورش یافتند و سرِ سفره‌ی معنوی او نشستند. به جرأت می‌توان گفت او در بهبهان پررنگ‌ترین نقش را در مبارزات انقلاب و ترویج اسلام ناب محمدی و مکتب امام خمینی داشت و در این راه خون دل‌های بسیاری را خورد. سرانجام این روحانی مبارز و خستگی‌ناپذیر در سال ۱۳۶۰ در کوچه‌ای تنگ و خلوت، به دست عوامل سازمان منافقین ترور و به شهادت رسید. خاطراتی که از این روحانی شهید نقل شده بسیار شگفت و تکان‌دهنده است.
نازبانو
یک بار غسّاله‌ی قبرستان که خانم‌ها را غسل می‌داد مرا دید. بنده‌ی خدا مادرِ شهید هم بود. رو کرد به من و گفت: چند وقت پیش صحنه‌ی عجیبی را در قبرستان دیدم. گفتم: چی؟ گفت: نزدیکی‌های قبر شهید جوانمردی بودم. یک‌دفعه دیدم نوری سبز در قبرستان هویدا شد و به سوی مزار شهید رفت. نور وارد قبر شد و پس از لحظاتی از آن خارج شد! مادر شهید می‌گفت: با همین دو چشم‌هایم این صحنه را دیدم.
نازبانو
یکی از بچه‌ها آمد پیش حبیب‌الله و برای اینکه خودشیرینی کند گفت: حبیب‌الله. دیروز فلانی داشت پشت سرِ تو حرف می‌زد. این را می‌گفت و آن را می‌گفت و چه و چه. خلاصه یک مشت دری‌وری را پشتِ سر هم ردیف کرد که آن نفر درباره‌ی حبیب‌الله زده بود. علی‌القاعده باید حبیب‌الله خیلی ناراحت می‌شد و از آن نفر تشکر می‌کرد که در جریان قرار داده‌اش. اما یک‌دفعه حبیب‌الله اخم کرد توی صورتش و گفت: فلانی اگه پشت سرِ من این حرف‌ها رو زده، تو چرا داری خبرچینی می‌کنی و اسم اون طرف رو پیش من میاری و می‌گی چی گفته؟ می‌خوای رابطه‌ی ما دو تا رو بیشتر به هم بزنی؟! عوض اینا سعی کن کاری کنی که رابطه‌ی دو نفر رو به هم جوش بزنی نه با سخن‌چینی رابطه‌ها رو بیشتر خراب کنی.
نازبانو
یک بار هم توی مدرسه، قبل از اینکه معلم توی کلاس بیاید، یکی از بچه‌ها رفته بود پای تابلو و داشت ادای معلم را در می‌آورد که چه جور، معذرت می‌خواهم، آبِ بینی‌اش را می‌کشد بالا و... همه هم داشتند می‌خندیدند. حبیب‌الله یک‌دفعه بلند شد و به آن دانش‌آموز گفت: غیبت بالاترین گناهه. غیبت نکن! بعد هم آن حدیث منتسب به امیرالمؤمنین (ع) را خواند: مَن عَلَّمَنی حَرفاً فَقَد صَیرَنی عَبداً. به عربی هم خواند. طرف دیگر کلامش را قطع کرد. نشست سرِ جایش.
نازبانو
پیرمردی بود توی محله‌مان که خیلی آدمِ با خدایی بود. جایش همیشه در مسجد بود و مأنوس با دعا و نماز. این بنده‌ی خدا چون پیر بود، کمی می‌لنگید. یک بار که چند نفری از بچه‌ها دور هم بودیم و آن بابا آمد و رد شد، یکی از بچه‌های تُخسِ محله بلند شد و شروع کرد به تقلید کردن از نحوه‌ی راه رفتن آن پیرمرد و همه را خنداندن. حبیب‌الله بلند شد و گفت: فلانی. به جای غیبت کردنِ اون پیرمرد، بیا غیبتِ من رو بکن. تو با در آوردن ادای اون پیرمرد و مسخره کردنش، داری خدا رو مسخره می‌کنی، چون آبروی مؤمن از کعبه هم بالاتره. طرف هیچ نگفت. فکر می‌کرد یک هنرنمایی در تقلید می‌کند و بَه‌بَه چَه‌چَه همه را در می‌آورد و همه را می‌خنداند. فکرش را نمی‌کرد کسی این‌جور با او برخورد کند.
نازبانو
حبیب‌الله خیلی روی مسئله‌ی غیبت حساس بود. خودش که انجام نمی‌داد جدا؛ اگر هم جایی بود که کسی می‌خواست غیبت کسی را بکند، محال بود که ساکت بنشیند و نهی از منکر نکند. غیبت کردن را هم فقط این نمی‌دانست که کسی پشت سرِ دیگری حرفی بزند. نه. غیبت را هر چیزی می‌دانست که طرف مقابل راضی نباشد. حتی ادا در آوردن و تقلید کردن از کسی که ماشالّا ماشالّا تو جامعه‌ی ما به وفور دیده می‌شود.
نازبانو
هر وقت مریض می‌شدم، مثل همه‌ی مردم می‌رفتم سراغ دکتر و قرص و دارو. حبیب‌الله که می‌فهمید به من می‌گفت: رحمان. این‌ها جدا. اما اصل کاری رو یادت نره. تربت آقا سیدالشّهدا (ع) برای کسی که اعتقاد داشته باشه، کارسازتر از همه‌ی دکترهاست.
نازبانو
یکی از نوحه‌خوان‌های محله‌ی ما ترک قشقایی بود. صدای خیلی زیبا و محزونی هم داشت. این بابا هر وقت می‌خواست برای اهالی محل نوحه بخواند، به زبان و لهجه‌ی خودش می‌خواند. مردم هم با آنکه نمی‌دانستند او چه می‌گوید اما چیزی نمی‌گفتند. حرفشان این بود که مداح همین که قشنگ بخواند و ما بتوانیم با آن خوب و محکم سینه بزنیم، عالی است. حبیب‌الله اما نه. می‌گفت اصلِ عزاداری، فهمیدن مصائب اهل بیت: و سوختن در مظلومیت آن‌هاست و الّا هر چه مداح قشنگ بخواند و به این سبک و آن سبک بخواند، چیزی بر معرفتمان افزوده نمی‌شود. سرآخر آن مداح با تذکر مهربانانه‌ی حبیب‌الله نوحه‌هایش را از زبان محلی به فارسی تغییر داد. آن‌جور دیگر ما خشک و خالی سینه نمی‌زدیم. به مضمون اشعار هم دقت می‌کردیم.
نازبانو
گفت: انسان اگه خدا رو داشته باشه و بدونه که همه جا با اونه، از هیچ چیز نمی‌ترسه. خوب می‌دانستم که یکی از دلایلی که حبیب‌الله این کارها را انجام می‌داد به چه بر می‌گشت. او می‌خواست ترس را درون خود بکشد؛ برای اینکه آن را لازم داشت. در فعالیت‌ها؛ پخش اعلامیه‌ها؛ تظاهرات‌ها؛ مبارزات؛ و همه‌ی کارهایی که باید از هیچ چیز نمی‌ترسید مگر خدا.
نازبانو
سر آخر هم بحث رفت روی مسابقه آن دو تیم که چند وقت پیشش با هم داشتند. به اینجا که رسید دیگر تنورِ بحث ما خیلی داغ شد. من می‌گفتم و او می‌گفت. من جوش می‌آوردم و او جوش می‌آورد. همین‌طور می‌گفتیم و می‌گفتیم. درست مثل همین جوان‌هایی که این روزها دست و پا می‌شکانند برای این‌جور بحث‌ها. حبیب‌الله از خانه‌اش آمد بیرون و مرا دید. متوجه شد سرِ چه داریم کَل‌کَل می‌کنیم. آمد جلو. جر و بحثمان را تمام کرد. بعد هم دست مرا گرفت و با خودش برد. وسط راه بهم گفت: از من بشنو. هیچ موقع، وقت و زندگی و عمرت رو با این‌جور چیزها به اسراف نده. چه این تیم ببره چه اون تیم، هیچ به تو نمی‌رسه. به جای این‌جور چیزها سعی کن بیشتر درس بخونی و سرت تو کتاب باشه. علم و دانشه که برات می‌مونه.
نازبانو
خودش آستین‌ها و پاچه‌های شلوار را داد بالا. سطل را برداشت و همه‌ی آب حوض را خالی کرد. بعد رفت توی حوض و داخلش را که خیلی کثیف بود خوب شست و خزه‌هایی را هم که در جداره‌ها روییده بودند از بین برد. کف حوض شد مثل یک دسته‌ی گل. بعد که همه‌ی کارها را انجام داد، شیر آب را باز کرد و حوض را هم پر از آب کرد. گفت: مادر. روشش این بود. اون‌جوری فقط اسراف می‌شد و آب هدر می‌رفت. هدر رفتن آب گناه خیلی بزرگیه. خدا همین‌جوری ازش نمی‌گذره.
نازبانو
اسراف ( یکی از همسایه های شهید) برای کاری رفته بودیم خانه‌ی همسایه‌مان که یک پیرزن بود. وسط خانه‌اش حوضی قرار داشت که بالایش هم شیر آبی بود. وارد خانه که شدیم دیدیم پیرزن شیرِ آب را بالای حوض باز کرده و آب دارد همین‌طور شُرشُر می‌رود. نمی‌دانم؛ ولی شاید از نیم ساعت قبل از آمدنِ ما، شیرِ آب باز بود. حبیب‌الله گفت: مادر جان. چرا شیرِ آب رو همین‌جور باز کردی؟ پیرزن گفت: آبِ حوض کثیفه مادر. شیر رو باز کردم تا آب‌های کثیف برن و آب حوض تمیز بشه. حبیب‌الله گفت: این‌طوری تا فردا هم آب، تمیز نمی‌شه مادر. فقط اسرافه و گناه. اصلِ کاری کفِ حوضه که باید شسته بشه. بعد خودش آستین‌ها و پاچه‌های شلوار را داد بالا.
نازبانو

حجم

۱۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۶۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲۳صفحه بعد