از آسمانها سراغ تو را میگیریم
میخواهم بدانم اکنون زیر کدام آسمان قدم میزنی
badria
دستانم را حس میکنم که به دور تو تابیده شدهاند
گویا قصدی برای رهاکردن تو ندارند
badria
من در پشت دیوارهای چشمانت گم شدهام
من در تو گم شدهام...
badria
پرسههای من برای آزادی نیست
بلکه من گم شدهام
من در تو گم شدهام...
badria
گویا حیات نیز تحمل بودن در بدنی دور از تو را ندارد
Ma[h]an
فراموش نشدنیست لمس دستان تو
شمردن نفسهای تو
قدمزدن در دوردستها
با دستانی گرهخورده در دستان تو
Ma[h]an
ششهایم از نسیم سحرگاهی جویای تو میشوند
گویا میخواهند بدانند تو اکنون در کدام اتمسفر تنفس میکنی؟
Ma[h]an
گویا دروازههای ذهنش برایم باز بود
میتوانستم از دریچهٔ چشمانش
به عمق وجودش سفر کنم
الهه⚘️
دانستن وجود تو در ورای این دیوار
زیستن در این حصار را برایم دشوار کرده است
benyamin
بعد از فراموشکردن لمس دستانت
دیگر هیچ چیز را نمیتوانم لمس کنم
لمس همه چیز برایم سخت و خشن است
Ma[h]an