بریده‌هایی از کتاب گم گشته در ماه

آیا تلاشی برای پیدا کردنم می‌کنی! من در تو گم شده‌ام...

می‌توانستم از دریچهٔ چشمانش به عمق وجودش سفر کنم در خاطراتش، رنجش‌هایش، شادی‌هایش و...

دنیا برایم با خیال تو معنی می‌دهد

قدم می‌زنم میان گلوله‌هایی از احساس میان توپ‌هایی از منطق گویا میان جنگی عظیم گم شده‌ام تو کجای این جنگی؟

بعد از فراموش‌کردن لمس دستانت دیگر هیچ چیز را نمی‌توانم لمس کنم لمس همه چیز برایم سخت و خشن است

منتظر شب مانده‌ام تا از ستاره‌ها تورا بجویم شاید آن‌ها بدانند ماه من کجاست؟

دنیا برایم با خیال تو معنی می‌دهد گر نمی‌آیی بگذار در این خیال بسوزم

آغوش تو همچون به آغوش‌کشیدن خورشید مرا می‌سوزاند

من دروجودش پرسه می‌زنم و او را عمیقاً به آغوش می‌کشم

من در پشت دیوارهای چشمانت گم شده‌ام من در تو گم شده‌ام...

خیره در چشمان او مانده بودم گویا دروازه‌های ذهنش برایم باز بود

از آسمان‌ها سراغ تو را می‌گیریم می‌خواهم بدانم اکنون زیر کدام آسمان قدم می‌زنی

دستانم را حس می‌کنم که به دور تو تابیده شده‌اند گویا قصدی برای رهاکردن تو ندارند

پرسه‌های من برای آزادی نیست بلکه من گم شده‌ام من در تو گم شده‌ام...

گویا حیات نیز تحمل بودن در بدنی دور از تو را ندارد

فراموش نشدنیست لمس دستان تو شمردن نفس‌های تو قدم‌زدن در دوردست‌ها با دستانی گره‌خورده در دستان تو

شش‌هایم از نسیم سحرگاهی جویای تو می‌شوند گویا می‌خواهند بدانند تو اکنون در کدام اتمسفر تنفس می‌کنی؟

گویا دروازه‌های ذهنش برایم باز بود می‌توانستم از دریچهٔ چشمانش به عمق وجودش سفر کنم

دانستن وجود تو در ورای این دیوار زیستن در این حصار را برایم دشوار کرده است

بعد از فراموش‌کردن لمس دستانت دیگر هیچ چیز را نمی‌توانم لمس کنم لمس همه چیز برایم سخت و خشن است