بریدههایی از کتاب اینشتین عاشق: عاشقانهای علمی
۴٫۲
(۱۱)
آلبرت معقتد است این مسائل چیزی جز پیشداوریهای اجتماعی نیست.
پویا پانا
برای برخی علم نوعی ورزش است؛ برای برخی دیگر راهی برای پیشی گرفتن.
پویا پانا
همانطور که ذهن او هیچ حد و مرزی ندارد، جسم او نیز بیقاعده عمل میکند. تا وقتی بیدارش نکنند میخوابد؛ تا زمانی که به او نگویند به رختخواب برود بیدار است؛ تا وقتی قوتی به دستش ندهند گرسنگی میکشد؛ و آنوقت است که تا غذا را از مقابلش برندارند به خوردن ادامه میدهد.
پویا پانا
تک تک دوستان او به وجود این حس قوی تنهایی در اینشتین اذعان داشتند. آلبرت آن غریبهٔ ابدی بود. او میدانست که خفقان چه حسی است. سراسر زندگی او در فرار از نفوذ زنان سلطه گری چون مادر خودش، آموزگارانی که بهطور مداوم تکرار میکردند، و ناصحان سلطهجو گذشته بود. درکل آلبرت به عنوان یک غریبه رشد کرده بود. آلبرت قلباً میدانست بیدفاع است بیدفاع در مقابل هیجانان جنسی، بیدفاع در مقابل غژغژ میز، یا یک ملودی، یا یک ایدهٔ فاخر، یا درمقابل پیشنهادها و درخواستها و میترسید بر او مسلّط شوند. همانطور که در زندگینامهٔ خودنوشتش مینویسد، یک مرد چون میل دارد محکوم است در این بازی شرکت کند.
پویا پانا
کپلر یک روز با لجاجتی نامحسوس گفته بود، «خیر، من شاد نیستم، و هرگز شاد نبودهام. و علاقهای هم به شادی ندارم.»
پویا پانا
آلمانها جز به تمسخر گرفتن و لطیفه گویی درباره چکها، کاری با آنها نداشتند. به ویژه، برخی از پرشورترین مدافعان این آپارتاید همان کسانی بودند که میخواستند ریشههای خود را فراموش کنند.
پویا پانا
مرد تنها تا زمانی که تنهاست میتواند خودش باشد؛ و اگر تنهایی را دوست نداشته باشد، آزادی را هم دوست نخواهد داشت؛ چراکه تنها در زمان تنهایی است که به واقع آزاد است.
پویا پانا
آنکس که طعم شیرین آزادی را چشیده باشد دیگر تاب زنجیر را نخواهد داشت.
پویا پانا
اینشتین روزی به او چنین نوشت، «ما تا پایان عمر دانشجو میمانیم و دنیا هم نباید برایمان اهمیتی داشته باشد».
پویا پانا
دوست مشترکی که قلبش تازه شکسته، باید به جنگل پناه برده و جنگلبان شود. «حقش است، اصلاً چرا در چنین روزگاری به عاشق شدن نیاز دارد؟»
پویا پانا
آلبرت اینشتین در سراسر زندگی خویش مایهٔ دردسر زنها بود.
پویا پانا
فیزیک موسیقی اینشتین بود؛
پویا پانا
قلب هیچ حفاظی ندارد.
پویا پانا
فردریش موهلبرگ، استاد علوم، در یک گردش علمی زمین شناسی چنین میگوید «بگو ببینم اینشتین لایههای زمین در اینجا چگونه تغییر میکنند؟ از پائین به بالا یا بالعکس؟»
«استاد، از نظر من چندان فرقی نمیکند از کدام طرف جابجا میشوند.»
هدی✌
ماری بعدها گفته بود: «ما یکدیگر را عاشقانه دوست داشتیم، و این یک عشق ناب بود».
هدی✌
«آن نابغه و لودهٔ اصلاح نشده چنین بود. او نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد! او از آن دسته افراد چند شخصیتی بود که میدانند چگونه به کمک ظاهر عبوس قلمروی شکندهٔ زندگی احساسی خود را محافظت کنند.» با این وجود، این نقاب هرگز برای مدتی طولانی کنار نمیرفت. هنوز هلهله و شادی آخرین نمرات فروکش نکرده بود که آلبرت با نیش و کنایه کل جمع را کنفت میکرد. «او از ابراز احساسات تنفر داشت». بایلند در ادامه سخن خود را چنین به پایان میبرد: «و حتی در خنده دارترین شرایط هم خونسردی خود را حفظ میکرد». حتی سلیقهٔ موسیقیایی او نیز مبین پریشان حالی او در بیان احساسات بود: او آثار باخ و موتزارت را دوست داشت ولی بتهوون و مسلماً واگنر را نمیپسندید.
هدی✌
هانس بایلند، یکی از همشاگردیهای آلبرت، او را برای کارل سیلیگ زندگینامهنویس چنین توصیف میکند: «مغرور بود، و با آن کلاه نمدی خاکستری که موهای زبر و سیاهش را به عقب میبرد، با شور و هیجان و به جرأت میتوانم بگویم چنان دیوانهوار شلنگ تخته میانداخت که گویی روح بیقراری است که تمام جهان را در خود یدک میکشد. هیچ چیز از دید چشمان سیاه و درخشان او پنهان نمیماند. هرکس به او نزدیک میشد بلافاصله تحت تأثیر شخصیت برتر او قرار میگرفت. لب ورچیدنِ کنایهآمیز او فرهنگ ستیزان را تشویق نمیکرد با او رابطهٔ دوستی برقرار کنند. رفتار او در برابر جهان از آنجا که ذاتأ هیچ قید و بندی احساس نمیکرد، همانند فیلسوف ِخندان بود و بداههگویی او هرگونه اندیشه یا استدلال را بیرحمانه مورد هجمه قرار میداد.»
هدی✌
این آلبرت رب دوشامبر پوشی که معرکه میگرفت دیگر یک بیدمایر نبود، بلکه نوجوانی بینزاکت، خود شیفته، خوش قیافه، با انبوهی از موهای مجعد و چشمان سیاه براق و گیرا بود که استعداد چشمگیری برای گستاخی داشت و خاطرهٔ مورد علاقهاش در مورد معلمی بود (در دبیرستان مونیخ) که شکایت داشت صرف حضور آلبرت در کلاس باعث اختلال است. یک آدم دنیا دیده، نظرباز و اغواگر. آلبرت، این «اسوابیایی گستاخ» که تنها بر ویولن تسلط داشت، از نظر همکلاسیهای کمتر سفر کرده و کم تجربهاش ترسناک مینمود.
هدی✌
همان سال پسر دایی آلبرت رابرت کخ، فرزند جولی و سزار، نیز به آرگوآ آمد و نزد خانواده وینتلر اقامت کرد.
آلبرت به سرعت به خانه وینتلرها انس گرفت و حتی از خانه خودش هم راحتتر بود. پدر وینتلر، آنگونه که آلبرت صدایش میزد، مردی خوش سیما و موقر با ریشی فرفری بود. وینتلر یک روزنامه نگار سابق، پرنده شناس، و دوستدار طبیعت بود. و از آنجا که خود لیبرال دموکرات محسوب میشد مخالفت آلبرت با نظامی گری آلمانها را تأیید میکرد
هدی✌
نتایج آلبرت در زبان و تاریخ چنان مأیوس کننده بود که هرزوگ او را یک سال دیگر به دبیرستان بازگرداند.
هدی✌
حجم
۹۳۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۵۰۲ صفحه
حجم
۹۳۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۵۰۲ صفحه
قیمت:
۱۱۲,۰۰۰
تومان