بریدههایی از کتاب ماه تاریک
۴٫۱
(۱۸۶)
«از من دور شو شیطان، اینبار نمیتوانی مرا بدست بیاوری.»
هنرمند هنردوست
داری دوست پیرمن؟»
«من هم به کلبه قدیمی خودم میروم. در آنجا راحتتر میتوانم به کارهایم برسم.»
آرتاش رو به همه کرد و گفت: «بسیار خوب. فعلاً ما مراسم یادبودی برای هوراتاس میگیریم. سپس چند روزی اینجا استراحت کنید و بعد هر کس به دنبال کار خود برود.»
همه اطاعت کردند و به سمت خارج قصر به راه افتادند تا شاه جدید را به مرماک معرفی کنند.
پایان ۱۳۸۹/۲/۱۵
فریدالدین آزادی
ساره
آرتاش ادامه داد: «من از مریناس جاودانگی گرفتم.» وارین با تعجب پرسید: «جاودانگی؟ پس به خاطر همین این همه سال زنده ماندی. تو پیر نمیشی.» آرتاش با لحن غمگینی جواب داد: «بدتر از این... من به هیچ وجه نمیمیرم.» همه با تعجب بیشتری به او نگاه کردند. آرتاش که متوجه تعجب جمع شد ناگهان شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و آن را در شکم خودش فرو کرد. همه با هم از ترس فریاد زدند. اما آرتاش در کمال خونسردی شمشیر را از بدنش بیرون کشید و بعد از چند لحظه جای زخم کمکم ناپدید شد.
viyana.ag
وضعش از زخم عشق تو بهتر است
"Shfar"
افتادند.
محل مسابقات مملو از جمعیت بود. جمعیت زیادی که برای تماشا آمده بودند با سروصدای زیادی فرد مورد علاقه خود را تشویق میکردند. افرادی هم که برای مسابقه آمده بودند با لباسهای نظامی به صف ایستاده و منتظر بودند تا با ورود شاه مسابقات آغاز شود.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
پیودون جلو رفت و گفت: «باز به چی فکر میکنی مرد عاشق؟» وارین با دیدن پیودون از جا پرید و با خوشحالی گفت: «پیودون خوشحالم که سرپا میبینمت زخمت چطور است؟»
«وضعش از زخم عشق تو بهتر است...
mahsa_z2008
۱
دقایقی از نیمه شب گذشته بود و شهر"مرماک" در سکوت کامل به سر میبرد. بیشتر مردم در خانههایشان مشغول استراحت بودند، فقط هر از چند گاهی صدای سم اسبهای کشیک چیان به گوش میرسید.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
کشیکچیان که متوجه دویدن یک نفر شده بودند بر سرعت خود افزودند ولی قبل از اینکه او را ببینند مرد به کافهای رسید و سریع داخل شد، برای اینکه کسی آنجا به او مشکوک نشود
💕Adrien💕
آنجا پر بود از مردهایی که برای خوشگذرانی شبانه آمده بودند. روی هر میز دو سه نفر نشسته بودند و لیوانهای شراب مدام پر و خالی میشدند.
همانطور که داشت به اطراف نگاه میکرد متوجه دو نفر شد به نظر میرسید که در باره او صحبت میکنند.
«این یارو دیگه کیه، تا حالا اونو اینجا ندیدم» مرد دیگر با بیاعتنایی گفت: «من هم او را ندیدم، ولش کن چه ربطی به ما دارد.»
💕Adrien💕
خدمتکار سراسیمه وارد اتاق پورتوس شد و در حالی که صدایش میلرزید گفت: «ماه در حال تاریک شدن است.» پورتوس ناگهان از جا پرید و به سمت پنجره رفت و از آنجا دید که نیمی از ماه تاریک شده است. با عجله برگشت و گفت: «باید به پادشاه اطلاع دهم. سریع برو و درشکه را حاضر کن» خدمتکار تعظیم کرد و سریع خارج شد. پورتوس هم بلافاصله لباس رسمی خود را پوشید و از ساختمان بیرون رفت و سوار درشکه شد.
Heartache
پانوشا زبانش بند آمده بود و نمیتوانست هیچ حرفی بزند. آرتاش که این را فهمیده بود دیگر چیزی نگفت و در حالی که او را نگاه میکرد بالای سردرینا رفت و کمی فکر کرد. سپس خنجرش را از کنار کمرش بیرون آورد و روی مچ دستش گذاشت. همه کسانی که آنجا بودند با تعجب به این صحنه نگاه میکردند. آرتاش که در انجام کارش مصمم بود خنجر را روی مچش کشید تا خون از آن بیرون زد. بعد دستش را روی شکم درینا گرفت تا خونش روی زخم او بریزد و بعد از چند لحظه دستش را روی دهانش گرفت تا درینا چند قطره از خون او را بنوشد. همه ساکت بودند تا ببینند چه اتفاقی میافتد. بعد از چند لحظه در برابر چشمان متعجب همه زخم درینا شروع به خوب شدن کرد و در کمتر از چند ثانیه به کلی خوب شد و درینا به آرامی چشمانش را باز کرد. آراباد در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: «درینا... عزیزم... خوشحالم که تو را سالم میبینم. متأسفم عشقم، واقعاً متأسفم.»
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
دقایقی از نیمه شب گذشته بود و شهر"مرماک" در سکوت کامل به سر میبرد. بیشتر مردم در خانههایشان مشغول استراحت بودند، فقط هر از چند گاهی صدای سم اسبهای کشیک چیان به گوش میرسید.
در این میان در کوچه پس کوچههای شهر مردی با لباس سیاه و در حالی که صورتش را پوشانده بود بیسر و صدا به سمت دروازه شهر حرکت میکرد. هر چند قدم یک بار میایستاد و اطراف را به خوبی نگاه میکرد تا مبادا کسی او را تعقیب کند، بعد دوباره به راه خود ادامه میداد، ناگهان احساس کرد از پشت سرش صدای سم اسب میشنود، خوب دقت کرد، بله درست شنیده بود، صدای سم اسبهای کشیک چیان بود. نباید در این موقع شب او را
💕Adrien💕
هوراتاس به سمت آراباد رفت و از بقیه پرسید: «او اینجا چه میکند؟ مگر در ورجین به خواب نرفته بود؟»
داما جواب داد: «احتمالاً مریناس او را از آنجا به مورینا منتقل کرده. آن شیطان خیلی قدرتمند شده است.»
دراکو مافوی
صبح روز بعد وارین به قصر رفت تا برای رفتن به کالیبو حاضر شود. سربازان و نگهبانان با دیدن او برای ادای احترام تعظیم کردند. ولی وارین که شور و شوقی همراه با دلشوره داشت بدون توجه به آنان به سرعت پیش میرفت تا به تالاری رسید که هوراتاس آنجا در انتظار او بود. با دیدن هوراتاس تعظیمی کرد و گفت: «درود بر هوراتاس پادشاه مرماک»
AMS
«بسیار خوب پورتوس، برویم.»
هوراتاس به سمت میاس رفت و دست او را گرفت و هر دو از اتاق بیرون رفتند پورتوس هم پشت سر آنها به راه افتاد.
بیرون از اتاق ده نفر نظامی با زره و شمشیر منتظر ایستاده بودند، به محض ورود هوراتاس همه
Shabnam pishgahi
بیرون از اتاق ده نفر نظامی با زره و شمشیر منتظر ایستاده بودند، به محض ورود هوراتاس همه تعظیم کردند، سپس پادشاه و ملکه را در میان گرفتند و به سمت کالسکه به راه
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
قلبش به شدت میتپید و صورتش سرخ شده بود، بعد برای اینکه بتواند حرفش را بزند سرش را پایین انداخت و گفت: «می خواستم بگویم که … من… راستش… به تو علاقهمند شدهام پانوشا... از همان نگاه اول.»
حالا پانوشا بود که سرخ شده و سرش را پایین انداخته بود. آرتاش که حالش بهتر شده بود سرش را بالا گرفت و گفت: «می خواهم بدانم تو راجع به من چه احساسی داری؟» پانوشا بعد از چند لحظه مکث به سختی جواب داد: «خوب… من هم به تو علاقهمندم آرتاش. اگرعلاقهمند نبودم هرگز با تو همسفر نمیشدم.» آرتاش از خوشحالی داشت بال در میآورد، لبخند از گوشه لبش کنار نمیرفت
mahsa_z2008
وارین گفت: «هیچ کس به اندازه من تو را دوست ندارد و نمیخواهد که با تو باشد. ولی من هرگز نمیخواستم این اتفاق برای هوراتاس بیفتد.»
میاس به او نگاه میکرد. وارین ادامه داد: «فکر کنم این اتفاق هم به خاطر درخواست من از مریناس بود که از او خواستم کاری کند تا من به تو برسم. به خاطر همین نمیخواهم آن شیطان این کار را انجام داده باشد و فکر کنم بهتر است ما همدیگر را فراموش کنیم.» میاس با ناراحتی جواب داد: «درست میگویی وارین، این بهترین کار است. من هم به این شکل راضی نیستم که ما به هم برسیم.»
دوباره هر دو به یکدیگر را نگاه کردند و وارین که غم سراسر وجودش را فرا گرفته بود میاس را تنها گذاشت و به میان جمع باز گشت.
mahsa_z2008
پورتوس تعظیم کرد و از در بیرون رفت و بعد از دقایقی با دو نفر به همراه لباس هوراتاس بازگشت. پادشاه خوردن صبحانه را تمام کرد و به دو نفر خدمتکار اشاره کرد که بروند، بعد از جای خود بلند شد و مشغول پوشیدن لباسهایش شد.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
هنوز آرتاش و پانوشا خیلی فاصله نگرفته بودند که پانوشا از دور چشمش به ارتش فولادی جلوی دروازه مرماک افتاد و اسبش را نگه داشت و با تعجب از آرتاش پرسید: «آن دیگر چیست؟»
آرتاش که کنار او اسبش را نگه داشته بود جواب داد: «ارتش فولادی. همان ارتشی که کیتانها را شکست داد.» بعد چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: «بیا بهتر است سریعتر برویم. دلم برای دیدن دوستانم تنگ شده است.» این را گفت و به تاخت اسب را به جلو راند و پشت سر او پانوشا هم بهراه افتاد. بقیه هم که متوجه شدند نزدیک مرماک هستند همین کار را کردند تا زودتر به این سفر پایان دهند.
اما در دروازههای مرماک برخلاف آنچه آرتاش تصور میکرد. شرایط اصلاً دوستانه نبود. آراباد با ارتشش به مرماک حمله کرده و ارتشی که یک بار شهر را نجات داده، اینبار برای نابودی آن آمده بود.
دراکو مافوی
حجم
۱۱۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۱۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۴۴,۰۰۰
تومان