بریدههایی از کتاب ماه تاریک
۴٫۱
(۱۸۵)
دقایقی از نیمه شب گذشته بود و شهر"مرماک" در سکوت کامل به سر میبرد. بیشتر مردم در خانههایشان مشغول استراحت بودند، فقط هر از چند گاهی صدای سم اسبهای کشیک چیان به گوش میرسید.
kobra
«از من دور شو شیطان، اینبار نمیتوانی مرا بدست بیاوری.»
هنرمند هنردوست
داری دوست پیرمن؟»
«من هم به کلبه قدیمی خودم میروم. در آنجا راحتتر میتوانم به کارهایم برسم.»
آرتاش رو به همه کرد و گفت: «بسیار خوب. فعلاً ما مراسم یادبودی برای هوراتاس میگیریم. سپس چند روزی اینجا استراحت کنید و بعد هر کس به دنبال کار خود برود.»
همه اطاعت کردند و به سمت خارج قصر به راه افتادند تا شاه جدید را به مرماک معرفی کنند.
پایان ۱۳۸۹/۲/۱۵
فریدالدین آزادی
ساره
آرتاش ادامه داد: «من از مریناس جاودانگی گرفتم.» وارین با تعجب پرسید: «جاودانگی؟ پس به خاطر همین این همه سال زنده ماندی. تو پیر نمیشی.» آرتاش با لحن غمگینی جواب داد: «بدتر از این... من به هیچ وجه نمیمیرم.» همه با تعجب بیشتری به او نگاه کردند. آرتاش که متوجه تعجب جمع شد ناگهان شمشیرش را از غلاف بیرون آورد و آن را در شکم خودش فرو کرد. همه با هم از ترس فریاد زدند. اما آرتاش در کمال خونسردی شمشیر را از بدنش بیرون کشید و بعد از چند لحظه جای زخم کمکم ناپدید شد.
viyana.ag
وضعش از زخم عشق تو بهتر است
"Shfar"
افتادند.
محل مسابقات مملو از جمعیت بود. جمعیت زیادی که برای تماشا آمده بودند با سروصدای زیادی فرد مورد علاقه خود را تشویق میکردند. افرادی هم که برای مسابقه آمده بودند با لباسهای نظامی به صف ایستاده و منتظر بودند تا با ورود شاه مسابقات آغاز شود.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
پیودون جلو رفت و گفت: «باز به چی فکر میکنی مرد عاشق؟» وارین با دیدن پیودون از جا پرید و با خوشحالی گفت: «پیودون خوشحالم که سرپا میبینمت زخمت چطور است؟»
«وضعش از زخم عشق تو بهتر است...
mahsa_z2008
۱
دقایقی از نیمه شب گذشته بود و شهر"مرماک" در سکوت کامل به سر میبرد. بیشتر مردم در خانههایشان مشغول استراحت بودند، فقط هر از چند گاهی صدای سم اسبهای کشیک چیان به گوش میرسید.
𝕄𝕖𝕧🍹🥢
کشیکچیان که متوجه دویدن یک نفر شده بودند بر سرعت خود افزودند ولی قبل از اینکه او را ببینند مرد به کافهای رسید و سریع داخل شد، برای اینکه کسی آنجا به او مشکوک نشود
💕Adrien💕
آنجا پر بود از مردهایی که برای خوشگذرانی شبانه آمده بودند. روی هر میز دو سه نفر نشسته بودند و لیوانهای شراب مدام پر و خالی میشدند.
همانطور که داشت به اطراف نگاه میکرد متوجه دو نفر شد به نظر میرسید که در باره او صحبت میکنند.
«این یارو دیگه کیه، تا حالا اونو اینجا ندیدم» مرد دیگر با بیاعتنایی گفت: «من هم او را ندیدم، ولش کن چه ربطی به ما دارد.»
💕Adrien💕
حجم
۱۱۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۱۷٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۴۴,۰۰۰
۲۲,۰۰۰۵۰%
تومان