متضادِ ترسْ شجاعت نیست؛ متضادِ ترسْ توکل است؛
zeinab
اینطور به جاده زدنْ آموختنِ مقامِ حاجتمندی است. حاجتمند غَره نمیتواند باشد. حاجتمند بینیاز نیست. حاجتمندی مثل درِ کمارتفاعی است که موقع ورود، سَرت را خودبهخود به علامت تواضع پایین میآورَد. وقتی به کمک احتیاج داشته باشی، میفهمی که احتیاج به کمک یعنی چه. نیازمندی جایی است که فقط باید در آن بوده باشی تا بتوانی ببینیاش. کاری که حاجتمندی با روانِ آدمی میکند، با خودش فهمی میآورد که جور دیگری به دست نمیآید.
zeinab
به یوکسل گفتم «از زن بودنم خستهام. طبیعت بار زیادی رو دوش زنها گذاشته. منصفانه نیست. کاش میشد از جنسیت انصراف داد.»
razieh.mazari
متضادِ ترسْ شجاعت نیست؛ متضادِ ترسْ توکل است؛ توکل به معنای اصرار بر دیدن نور در انتهای تاریکی، به معنای یافتن آرامش در وحشت و قرار در بیقراری.
razieh.mazari
گریه میکنم برای نعشی دیگر در جنگی دیگر.
razieh.mazari
جان پرسید «یعنی شبا با این فکر میخوابی و روزا با این فکر بلند میشی؟» به مِن و مِن افتادم. دوباره پرسید «این خواسته توی خوابهات هم اومده یا فقط توی بیداریه؟» گفتم «نمیدونم. فکر نکنم تا حالا خوابش رو دیده باشم.» گفت «خوابها با ما صادقترن تا ما با خودمون. اگه چیزی رو توی بیداری گم کرده
کاربر ۱۵۶۲۵۷۲
برای لاری از تنهاییهایم میگفتم. به او گفتم انگار دیگر هیچوقت هیچکس نمیتواند کنارم باشد چون هیچکس نمیتواند من باشد؛ هیچکس نمیتواند جهان را از مردمک چشمِ من ببیند. گفتم فکر میکنم در انتخابِ مسیر زندگی اشتباه کرده باشم. گفتم فکر میکنم ارزشش را ندارد که آدم برای فهمِ زندگی این همه رنج بکشد و در نهایت تنها بماند، اما دیگر راهِ برگشتی هم ندارم چون بازگشت به دنیایی که از آن کَندهام هر روز برایم سختتر میشود. گفتم و اشک ریختم.
عطیه علی همتی
تو سردخونهٔ قبرستون حموم کردم. اون لحظه رو هیچوقت فراموش نمیکنم. من منتظر مرگ بودم اما در عوض داشتم جایی که جسدها رو میشورن، دوش میگرفتم. حس آب گرم حمومِ سردخونه روی تنم حس غریبی بود.
محسن
همانجا که کلمه تمام میشد، شعر آغاز میشد.
محسن
وقتی موقع دوچرخهسواری در آن جزیرهٔ یونانی تصمیم گرفتم عاشق شوم دنبال جلوهٔ خاصی از عشق بودم چون میخواستم خودم را از چشم دیگری ببینم.
محسن