بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها | طاقچه
تصویر جلد کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها

بریده‌هایی از کتاب چیزهای کوچکی مثل اینها

نویسنده:کلر کیگن
ویراستار:مریم فرنام
انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۲۸ رأی
۳٫۴
(۲۸)
اگه هوای سگ بد رو داشته باشی سگ خوب گازت نمی‌گیره. خودت این رو خوب می‌دونی.»
AS4438
خانم ویلسون می‌گفت اگر می‌خواهی کاری کنی آدم‌ها توانایی‌هایشان را نشان بدهند باید همیشه با آنها خوب رفتار کنی.
SaNaZ
آدم‌ها می‌توانند خوب باشند؛ مسئله فقط این بود که یاد بگیری چطور با آنها بسازی و در این بده‌وبستان تعادل برقرار کنی، طوری که بتوانی هم با دیگران هم با خودت کنار بیایی.
AS4438
داشت چهل سالش می‌شد اما احساس می‌کرد به جایی نرسیده یا هیچ پیشرفتی نکرده است و گاهی بی‌اختیار از خودش می‌پرسید که روزهای زندگی را باید صرف چه کاری کرد.
پویا پانا
هیچ چیزی هیچ‌وقت دوباره اتفاق نمی‌افتد؛ به هر آدمی روزها و فرصت‌هایی داده می‌شد که دیگر تکرار نمی‌شدند.
AS4438
می‌دونی که این راهبه‌ها خودشون رو نخود هر آشی می‌کنن و توی هر کاری دخالت می‌کنن.» بعد فرلانگ عقب ایستاد و رو کرد به او و گفت: «مطمئناً اونها فقط در حدی قدرت دارن که ما بهشون قدرت می‌دیم،
پویا پانا
خانم ویلسون کتابخانهٔ کوچکی داشت و به‌نظر اهمیت چندانی به قضاوت‌های دیگران نمی‌داد و زندگی خودش را با آرامش پیش می‌برد
پویا پانا
«آدم‌های مهم دردسرها و گرفتاری‌هاشون زیاده.»
پویا پانا
احساس ترس بر هر احساس دیگری در او غلبه کرده بود اما دل دیوانه‌اش نه‌تنها امیدوار بود بلکه به‌درستی باور داشت که از عهده‌اش برمی‌آیند.
SaNaZ
چرا آدم‌ها غالباً چیزهایی که بغل گوششان بود کمتر به چشمشان می‌آمد؟
SaNaZ
باید چهارچشمی مراقب دشمنش باشه، اگه هوای سگ بد رو داشته باشی سگ خوب گازت نمی‌گیره.
پویا پانا
اگر به‌خاطر خانم ویلسون نبود، ممکن بود مادرش سر از آن صومعه دربیاورد. حالا فرلانگ انگار داشت مادر خودش را در آن روزهای قدیم نجات می‌داد‌‌‌اگر می‌توانست اسم این کار را نجات‌دادن بگذارد. و فقط خدا می‌دانست چه بلایی سر او می‌آمد و کارش به کجا ممکن بود بکشد.
مرتضی بهرامیان
«اگه می‌خوای توی زندگی پیشرفت کنی، یه چیزهایی هست که باید نادیده‌شون بگیری، تا بتونی پیش بری.»
صبا
می‌دانست که بدترین اتفاق‌ها هنوز در راه است. از همین حالا احساس می‌کرد دنیایی از مشکلات و گرفتاری‌ها پشت درِ بعدی به کمینش نشسته، اما بدترین اتفاقِ ممکن را پشت‌سر گذاشته بود؛ اینکه می‌توانست کاری بکند اما نکرده بود، احساس گناهی که مجبور می‌شد باقی عمرش را با آن سر کند.
نسترن
از روی رودخانه که می‌گذشتند، چشم‌های فرلانگ دوباره به آب رودخانه افتاد که به تیرگی آب‌جوی سیاه بود و در تاریکی جاری می‌شد و می‌رفت‌‌‌‌و بخشی از وجودش به رودخانهٔ بارو حسودی کرد که این‌چنین مسیر حرکتش را می‌شناخت و راحت این مسیرِ ناگزیر را دنبال می‌کرد و آزادانه به دریا می‌ریخت.
نسترن
به این نتیجه رسید که هیچ چیزی هیچ‌وقت دوباره اتفاق نمی‌افتد؛ به هر آدمی روزها و فرصت‌هایی داده می‌شد که دیگر تکرار نمی‌شدند.
SaNaZ
فرلانگ با خودش فکر کرد همیشه همین بوده؛ همیشه بدون وقفه و ماشین‌وار کاری را پیش برده و پشت‌سرش رفته بودند سروقت کار بعدی. از خودش پرسید اگر به آنها فرصت داده می‌شد تا دربارهٔ چیزها بیندیشند و تأمل کنند، زندگی چگونه می‌بود؟
SaNaZ

حجم

۱۳۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

حجم

۱۳۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۲۷ صفحه

قیمت:
۵۹,۰۰۰
۴۱,۳۰۰
۳۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد