«وقتی تو باهام بودی میتونستم تحمل کنم.»
سپیده
ولی همین چند ماهه با تو یک چیز دیگر بود. مثل دوباره متولدشدن.
سپیده
وقتی تو برایم یک پارچهی یاسیرنگ خریدی، دلم غنج رفت. پارچه را بو کردم. حتی بویش هم با آن رنگهای تیره فرق میکرد.
سپیده
شده بودم یک آدم توخالی که تمام حواس چندگانهاش را از دست داده است. وزن نداشتم. فکر نمیکردم؛ تنها به حرفهای بقیه گوش میکردم. هر جا میخواستم بروم، باید با عزیز میرفتم. هر کسی اینجا میآمد، عزیز هم باید میآمد. با مردهای آشنا و فامیل فقط حق سلام و احوالپرسی داشتم. فقط لباسهای مشکی و قهوهای و سورمهای مال من بود، تیره تیره
سپیده
هیچوقت حالم اینقدر خوب نبود. خواب نبودم، داشتم میرفتم سفر. انگار داشتم لباس چرکی را که یک مدت طولانی تنم بود، درمیآوردم و لباسهای نویی را تنم میکردم که بوی نوییشان حالم را یک جوری بهتر میکرد.
سپیده
گوشت با منه؟ توام که همهش داری طرههای موهات رو دور انگشتات میچرخونی. فر شدن این موهات. ول کن این موهات رو! از تو فلاسکِ زیر پات یه لیوان چایی بده گلوم خشک شد از بس زر زدم!
سپیده
گفت: «همه چی رو با هم قاطی میکنی. اگه یه کلیه هم نداشتی، خیلی بهتر از این وضع حالات بود.»
گفتم: «همینی که هستم. اگه دیدن من واسهت سخته، میرم یه جایی گموگور میشم.»
«خوشگلیات هم مثل چیزای دیگهات به مادرت رفته بود. دلم میخواست دخترم گل سرسبدم باشه، ولی همیشه باهام مثل مادرت لج میکنی.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
چقدر آن روزها آرزو میکردم که پسر بودم. از همان روزهایی که داشتم تغییراتم را میفهمیدم، طعم این تفاوت را چشیدم. همان وقتی که کلاس اول بودم و خواستم پیشاهنگ شوم. فقط یک اسکناس پنج تومانی نارنجیرنگ میخواستم تا من هم مثل بقیهی دخترها پیشاهنگ شوم. کلمهی پیشاهنگ را که شنیدی گفتی: «پتیاره، از الآن میخوای بری دنبال این سلیتهگریها؟»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷