بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عشق در فلکه سوم تهرانپارس | طاقچه
تصویر جلد کتاب عشق در فلکه سوم تهرانپارس

بریده‌هایی از کتاب عشق در فلکه سوم تهرانپارس

نویسنده:فاطمه آزادی
امتیاز:
۳.۴از ۱۶ رأی
۳٫۴
(۱۶)
تف! تف به همه چی!
سیّد جواد
انگار واقعاً رفتنی شدی.
سیّد جواد
این‌جا فقط واسه یه زن جا داره نه بیشتر.
سیّد جواد
دیگه نمی‌تونم این‌جا بمونم. شاید آدم گندی باشم، ولی کثافت نیستم. نمی‌تونم هر کثافتی رو که رئیس شرکت می‌گه انجام بدم.
سیّد جواد
گندش تا چند وقت دیگه در‌می‌آد.
سیّد جواد
زن‌ها خیلی زود زیبایی‌شون رو از دست می‌دن.
سیّد جواد
آخرِ آخرِ همه‌ی اینا هم گفتی: «رضا مردی نداره.» واسه همین هم رختخوابت رو جدا می‌نداختی! گفتم: «زنیکه‌ی هرزه‌ی‌ هرجاییِ بی‌آبرو، تازه این‌جوری شدم؟ پس این بچه از کجا اومده؟» گفتی: «تو مریضی. اصلاً نمی‌تونی با زن رابطه بگیری. اگه سالمی، برو دکتر ببینتت.»
سیّد جواد
اصلاً حرف همدیگه رو نمی‌فهمیدیم. مثه کسایی که با دوتا زبون حرف می‌زنن
zeinab
خونه‌مون کوچیک بود، ولی هر کی می‌اومد توش، خاطر‌خواش می‌شد. گلدونای شمعدونی و پیچای رونده رو گذاشته بودم رو پله‌ها. توی باغچه‌ی کوچیک کنار دیوار هم نیلوفرای سفید و صورتی و آبی کاشته بودم. دم غروبا که گُلاش وا می‌شد، می‌اومدی با شیلنگِ آب حالی بهشون می‌دادی. می‌گفتی: «بیا رو پله بشین، نفس بکش! انگار تو جاده چالوسی.»
سپیده
یکی از رفقام گفت: «داش رضا، بازم می‌خوای از تهرون دختر بگیری؟ بیا برو از شهرستان دختر بگیر! یه دختر چشم‌وگوش‌ بسته.»
zeinab
دانه‌های برف روی صورتم می‌نشست. می‌خواستم آخرین برف را ببینم. یاد آخر داستان موراکامی می‌افتم. به مردی فکر می‌کنم که در آخر داستان به خوابی آرام و بی‌رویا فرورفت.
سپیده
بارانی بی‌صدا پشت پنجره می‌بارید. کنار بخاری دراز کشیدم. تا تمام تنم با گرما حال بیاید. کتابی ازموراکامی برداشتم وشروع کردم به خواندن. چقدر کتاب نخوانده دارم.
سپیده
«نمی‌دانم این‌ها تغییرند یا تقدیر.»
سپیده
مادربزرگم هر وقت قوری‌های خانه ترک می‌خورد، همه جای قوری را خوب وارسی می‌کرد. با انگشتش دوسه تا ضربه به‌ آن می‌زد و می‌گفت: «صدای مر‌گش بلند شده، مثل من.»»
سپیده
آتش که شعله‌ور شد، چند تا نفس عمیق کشیدی. گفتی: «بوی زمستون رو می‌فهمی؟
سپیده
«تا حالا انار آتیشی خوردی؟ حرف نداره. اینا رو الآن نمکی می‌کنم و می‌ذارم زیر آتیش.»
سپیده
زغال‌ها را خالی کردی وسط همان مستطیل. شیشه‌ی کوچک نفت را که روی زغال‌ها ریختی، همه‌شان گر گرفتند. دستکش‌هایم را دستم کردم، ولی باز هم دست‌هایم یخ کرده بود. «شاید این دفعه، دفعه‌ی آخری باشه که این‌جوری می‌تونیم بیاییم تو حیاط.»
سپیده
روی پله‌ی ایوان نشستم و چشم دوختم به آسمان و ستاره‌ها.
سپیده
شیرآب را باز کردم وکمی که خنک‌تر شد، ازآن خوردم. صورتم را زیر شیر آب بردم و چند لحظه همان‌طور نگه داشتم.
سپیده
شال را روی شانه‌ام انداختم و رفتم توی حیاط. به آسمان نگاه کردم. صاف صاف بود. حتی یک لکه ابر هم دیده نمی‌شد. ستاره‌ها می‌درخشیدند.
سپیده

حجم

۷۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۰۵ صفحه

حجم

۷۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۰۵ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد