صدای خرد شدن چیزی، رشتهی افکارم را پاره کرد. گویی کسی روی زمینی کثیف و پر از آشغال راه میرفت. اما اشباح بیصدا راه میروند. صدا بار دیگر به گوشم رسید. صدای تقتق و تلپتلپ چیزی بود؛ انگار کسی روی مشتی سنگریزه راه میرفت. بهزور به راه افتادم و به در رسیدم. با نوک انگشتهایم در چوبی را هل دادم. تکان نخورد. قفل بود.
به در تکیه دادم. با مشت به آن کوبیدم. جیغ کشیدم، به در کوبیدم و کمک خواستم.
همان موقع، انگشتهایی سرد، دور قوزک پاهای برهنهام پیچید.
mmd j
مامان گفته بود که دربارهی زیرزمین با امیلی حرف زده است. چویی از این بابت مطمئن بود. چشمهایش را بست و به فکر فرورفت. پیش از آنکه مامان و بابا به مهمانی بروند، در اتاق نشیمن بازی میکرد. مامان صدایش زد و چویی به طرف راهرو دوید. مامان او را در آغوش گرفت و وقتی سر عروسکش، به چشم مامان خورد، خندید.
ـ میبینم که داری با شاهزاده خانم بازی میکنی... منظورم جازمین دزدهست... بالاخره علاءالدین بیچاره رو از دست غول بدجنس نجات داد؟
چویی سرش را تکان داد و با صدایی آرام گفت:
ـ دربارهی زیرزمین با امیلی حرف زدی؟
ـ معلومه که حرف زدم. دوشیزه چویی باید مطمئن باشه درِ زیرزمین بسته میمونه و مجبور نیست بره اونجا.
همان موقع سر و کلهی بابا پیدا شد. مامان به بابا گفت:
ـ ما باید دربارهی اسبابکشی از این خونه، با هم حرف بزنیم، استیو.
mmd j
مامان فراموش کرده بود دربارهی زیرزمین به پرستار جدید هشدار بدهد...
چویی بالای پلهها تلوتلو خورد، با دستهای خپل و چاقش نردهها را محکم چسبید. دستهایش آنقدر میلرزید که چیزی نمانده بود از نردهها آویزان شود. پاهایش هم میلرزید و سر اِسکوبی دوی روی کفشهای راحتیاش، تندتند تکان میخورد. نفسنفس میزد؛ گویی مسافت زیادی را دویده بود.
صدای خفهی امیلی از زیرزمین تاریک به گوش رسید:
ـ چویی؟ مامانت گفت تو زیرزمین زغال هست، اما من پیداش نمیکنم. میتونی بیای پایین به من کمک کنی؟
mmd j