آن دو روی یکی از دستهای ژانوالژان افتادند.
نور دو شمعدان روشنش میکرد، چهرۀ سفیدش آسمان را مینگریست. میگذاشت تا کوزت و ماریوس دستهایش را غرق بوسه کنند، مرده بود.
شب بیستاره بود و کاملاً تاریک. بیشک در ظلمت، ملکی عظیم ایستاده بود، بالها گسترده. در انتظار جان.
Fateme
فقط، روزی که سالها بر آن گذشته است، دستی، این چهار مصرع را که رفته رفته زیر باران و غبار ناخوانا شده است، و شاید امروز بهکلی محو شده باشد، بامداد بر سنگ نوشت:
«خفته است ـ هر چند که سرنوشتش بس غریب بود،
میزیست، ـ مرد، هنگامیکه فرشتهاش را نداشت؛
حادثه، بهسادگی و به خودی خود دررسید:
همچون شب که چون روز برود درمیرسد» .
a.m.kh
مقارن نیمههای شب، ژانوالژان بیدار شد.
🌙IAmir∞
عشق با آن رفعت مطلق که دارد نمیدانم با چه نابینایی از آسمانی از عفت مخلوط میشود.
The Secrets Of Creation
«خفته است ـ هر چند که سرنوشتش بس غریب بود،
میزیست، ـ مرد، هنگامیکه فرشتهاش را نداشت؛
حادثه، بهسادگی و به خودی خود دررسید:
همچون شب که چون روز برود درمیرسد» .
F.Basiri
مقارن نیمههای شب، ژانوالژان بیدار شد.
ژانوالژان از خانوادۀ فقیری از روستاییان بری بود. در کودکی خواندن نیاموخته بود. چون به سن مردی رسید در فاورول درخت تراشکن بود. مادرش ژان ماتیو مینامیدش و پدرش ژانوالژان.
ژانوالژان به بیست و پنج سالگی رسیده بود. جانشین این پدر شد، و به سهم خود تکفل خواهرش را که بزرگش کرده بود، بر عهده گرفت.
امیر کریمی
مردی که در کمین باشد شامهای دارد که فریبش نمیدهد
سعید نعمتی