بریدههایی از کتاب مترسک مزرعه آتشین
۴٫۶
(۱۵۸)
حضرت علی میگه: «ترس برادر مرگه.» میدونی یعنی چی؟ مرگ یهبار جون آدمُ میگیره، اما ترس روزی هزار بار
Abolfazl
عادل کمک آرپیجیزن بوده و موشکهای آرپیجی در کولهاش بوده است. ناغافل یک گلوله به موشکها خورد و موشکها آتش گرفت. عادل هر چه میکند، نمیتواند گیرۀ کوله را از دور سینهاش باز کند. عراقیها بدجوری شلیک میکردند. حاجآقا محمدی و چند نفر دیگر، عادل را روی زمین انداخته و روی عادل خاک میریزند تا آتش خاموش شود، اما موفق نمیشوند و عادل ذره ذره جلوی چشمان پدرش در آتش میسوزد و شهید میشود.
🍃🌷🍃
بعثیه شنیده بود ایرانیا آیۀ «وَجَعَلنا» رو میخوننُ از چشم دشمن پنهون میمومن. رفت و به سختی اون آیه رو حفظ کرد. چند روز بعد یک تانک ایرانی به بعثیه حمله کرد. بعثیِ زرنگ سریع آیۀ وجعلنا رو خوند تا راننده تانک کور بشه! قدرتیِ خدا همین طوری شد و راننده ایرانیِ تانک کور شد و بعثیه رو ندید و زیرش کرد!
Abolfazl
تو اسلام خشونت رد شده، اما دفاع واجبه. از خودت، از شخصیتت دفاع کن. اجازه نده کسی تو رو له کنه.
sh
حضرت علی میگه: «ترس برادر مرگه.» میدونی یعنی چی؟ مرگ یهبار جون آدمُ میگیره، اما ترس روزی هزار بار.
sh
چی میشد ما هم مثل پلنگ صورتی بودیم و وقتی توپ و خمپاره میخوردیم، فقط لباسمون میسوخت و روی سر و کلّهمون چند چسب ضربدری میخورد؟
Abolfazl
گفت: «به قول شاعر، کوزهای را که برند در پی آب، آخرش میشکند در ره آب! خواهرجان! اگر شما هم در هوای آنجا نفس کشیده بودی، هوای اینجا برایت سنگینی میکرد.»
JaMaL
چیچیُ چشم پدرشُ دور دیده! وقتی باباش تریاکی باشه، توقع داری غلام آدم درست و حسابی از آب درآد؟ اون از شاهینشون اینم از غلام!
جواد
غلام سرِ کوچه منتظرم است. دوباره ترس به وجودم میریزد. به او میرسم. غلام یک دستش را به دیوار گذاشته با چشمان زاغش نگاهم میکند. جلو میروم و سلام میکنم.
- سلام و زهرمار! عوضی، مگه نگفتم پنج دقیقه قبل از اومدنِ من باید سرِ کوچه باشی؟
سرم را پایین میاندازم. غلام راه میافتد. پشت سرش حرکت میکنم. غلام سر برمیگرداند.
- جورکردی؟
دست به جیب میکنم و ده اسکناس دهتومانی درمیآورم و به سویش دراز میکنم.
- چی، صد تومون، فقط همین؟
صدایم میلرزد.
- به خدا تو قلکم همین قدر داشتم. باقیشُ بعداً میدم.
- ارواح شکمت!
- به خدا جورش میکنم.
Farhan
انسان در صحنۀ جنگ، خیلی زود بزرگ میشود و به نیروهای شگفتانگیز پنهان وجودش پی میبرد که اگر در موقعیت جنگ نباشد، شاید تا زمانی که زنده است این تجربه را به دست نیاورد.
نون صات
یک لحظه نگاهم به دخترجوان افتاد. نمیدانم چطور شد که فکر کردم که خواهرم لیلاست که سه تا آشغال مزاحمش شدهاند. دیگر حالت خودم را نفهمیدم. ساکم را زمین انداختم. بلند شدم و رفتم جلو و با صدای بلند گفتم:
- آهای شما، سه تا کثافت! برید گم شید پیکارتان!
mhmd.rdbr
بعثیه شنیده بود ایرانیا آیۀ «وَجَعَلنا» رو میخوننُ از چشم دشمن پنهون میمومن. رفت و به سختی اون آیه رو حفظ کرد. چند روز بعد یک تانک ایرانی به بعثیه حمله کرد. بعثیِ زرنگ سریع آیۀ وجعلنا رو خوند تا راننده تانک کور بشه! قدرتیِ خدا همین طوری شد و راننده ایرانیِ تانک کور شد و بعثیه رو ندید و زیرش کرد!
NZ
داییعزت سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت:
- راسیاتش، واسه ما افت داره جناب که پامرغی بریم!
آقامرتضی با تعجب پرسید:
- یعنی چی؟
داییعزت گفت:
- آخه، نوکر قلب باصفاتم! واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟ بگو پاخروسی برو تا کربلاش هم میرم!
کاربر ۱۹۷۰۲۶۲
بعثیه شنیده بود ایرانیا آیۀ «وَجَعَلنا» رو میخوننُ از چشم دشمن پنهون میمومن. رفت و به سختی اون آیه رو حفظ کرد. چند روز بعد یک تانک ایرانی به بعثیه حمله کرد. بعثیِ زرنگ سریع آیۀ وجعلنا رو خوند تا راننده تانک کور بشه! قدرتیِ خدا همین طوری شد و راننده ایرانیِ تانک کور شد و بعثیه رو ندید و زیرش کرد
کاربر ۷۱۵۹۲۹۱
- پسر، عجب خروسلاریِ مشتیای دارم! لنگهاش تا چند تا محله اونطرفتر پیدا نمیشه. دیدیش که؟ قیافهاش مثه عقاب میمونه. اصلاً فکر کنم دورگهاس!
از شدت خنده راکت از دستم میافتد. بسکه میخندم از چشمانم اشک راه میافتد. اما اصغر از رو نمیرود و باز وراجی میکند.
یا فاطمه زهرا (س)
- چی میشد ما هم مثل پلنگ صورتی بودیم و وقتی توپ و خمپاره میخوردیم، فقط لباسمون میسوخت و روی سر و کلّهمون چند چسب ضربدری میخورد؟
niki
به قول بچههای جبهه: اگر خوبی دیدی اشتباه شده و اگر بدی دیدی، حقّت بوده!
niki
چرا دیر کردی؟ آقاجان نگرانت شد.
- تریلیشُ سر خیابون دیدم. کی اومد؟
- یه ساعت میشه. مثه همیشه هم اول سراغ حضرتعالی رو گرفت.
مؤدبانه میخندم و میگویم:
- خُب، ما اینیم دیگه!
- مردهشور، انگار پسر امپراتور ورامینه!
niki
افسرعراقی را خیس میبینم. انگشت اشارهاش را نشانم میدهد. بعد انگشتش به طرف زخم سینهام میرود. دندانهایم را قفل میکنم تا دیگر فریاد نکشم. میلۀ تخت را محکم فشار میدهم. انگشت افسر عراق تو سوراخ سینهام فرو میرود. بدنم ناخودآگاه رعشه میگیرد. سرم به چپ و راست تکان میخورد. درد دارد دیوانهام میکند.
- گلوله را دکتر در آورده. میخوای سر جاش بذارم؟
فریده
کوزهای را که برند در پی آب، آخرش میشکند در ره آب!
نون صات
حجم
۱۵۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
حجم
۱۵۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۱۳,۵۰۰۷۰%
تومان