بریده‌هایی از کتاب بازیگر زندگی باشیم نه بازیچه‌ی آن

کریستف کلمب اعتقاد داشت که زمین گرد است. حتی در بحث‌های خود چنین استنباط می‌کرد که خورشید و ماه گرد هستند، پس چرا زمین گرد نباشد.

مردی که از مشکلات زندگی خسته شده بود، تصمیم به خودکشی گرفت. شبی درحالی‌که یک قرص نان زیر بغلش بود، به اطراف شهر رفت. هنگامی که به تقاطع خطوط راه‌آهن رسید، روی ریل‌ها دراز کشید. پیرمردی که از آنجا می‌گذشت از دیدن این صحنه متعجب شد و پرسید: «چرا اینجا روی ریل‌ها خوابیده‌ای؟» مرد جواب داد: «می‌خواهم خودکشی کنم.» پیرمرد پرسید: «آن نان برای چیست؟» مرد جواب داد: «برای این‌که تا قطار برسد از گرسنگی نمیرم!»

دم شیر بودن بهتر از سر مارمولک بودن است!

مسافری در طول ماجراجویی‌هایش به دهکده‌ی ملانصرالدین رسید. او می‌خواست پس از بازگشت از سفرهایش خاطرات خود را بنویسد. ازاین‌رو سعی می‌کرد از افراد مختلف سؤال‌های گوناگونی بپرسد و عقاید و نظرات مردم هر منطقه‌ی آن سرزمین را به‌دست آورد. مسافر چند روزی مهمان ملا بود. یک روز که با هم در حال گشت‌وگذار در روستا بودند، مسافر از ملا پرسید: آیا در روستای شما مردانی بزرگ و مشهور هم به دنیا آمده‌اند؟ ملا پس از مدتی تأمل جواب داد: دوست عزیز، در روستای ما فقط بچه به دنیا می‌آید!

«از این دنیا می‌رویم و به جان‌آفرین می‌پیوندیم، از ما نمی‌پرسند که چرا رهبری نامدار نشدیم، رمز و رازهای عظیم حیات را از ما نمی‌پرسند، یگانه سؤال این خواهد بود که «چرا خودت نشدی؟» انسانی فعال و تحقق یافته که تنها خودت توان شدنش را داشتی.»

حکیمی مردی را دید که جامه‌های نیکو پوشیده و سخن به زشتی و ناسزا می‌گفت. حکیم او را گفت: از دو کار یکی کن، یا سخن مانند جامه‌ها گوی یا جامه‌ها مانند سخن پوش.

گاهی خدا درها را می‌بندد و پنجره‌ها را قفل می‌کند؛ زیباست که فکر کنیم شاید بیرون طوفان می‌آید و خدا می‌خواهد از ما محافظت کند.

یا کاری بکن یا نکن، نگو سعی‌ام را می‌کنم!

گاهی اوقات برای فرار از تمامی کلیشه‌ها آن‌قدر بر خلاف جهت حرکت می‌کنیم، که خود کلیشه می‌شویم!

وقتی به فرزندتان می‌گویید: «دیگر نبینم این کار را می‌کنی» ، یعنی این کار را دور از چشم من انجام بده!

شکسته باش و خموش! که سبوی درست را به‌دست بَرند و شکسته را بر دوش!

وقتی به کسی می‌گویید «دوستت دارم» منظورتان همین باشد!

اگر اولش به فکر آخرش نباشی، آخرش به فکر اولش می‌افتی!

اگر بدانی و به کار نبندی، هنوز هیچ نمی‌دانی!

کشاورزی سگی داشت که همیشه کنار جاده می‌نشست و منتظر وسایل نقلیه‌ای می‌شد که از آن مسیر رد می‌شدند. به محض این‌که ماشینی سر می‌رسید او به دنبال آن تا پایین جاده می‌دوید و درحالی‌که پارس می‌کرد سعی می‌کرد تا از آن ماشین جلو بزند. روزی همسایه‌ی کشاورزی از او پرسید: «فکر می‌کنی که بالاخره روزی سگت موفق شود که از یکی از ماشین‌ها سبقت بگیرد؟» کشاورز جواب داد: «این موضوع مهم نیست. آنچه اهمیت دارد این است که اگر روزی از یکی از آن‌ها سبقت بگیرد چه چیزی به‌دست خواهد آورد؟»

با گذشت زمان «بزرگ» می‌شوی و با گذشت و ایثار «بزرگوار»

مسؤولیت کامل آنچه که هستید، آنچه که به‌دست آورده‌اید و آنچه که خواهید شد، بر عهده‌ی خود شماست.

وقتی این همه اشتباهات جدید وجود دارد که می‌توان مرتکب شد، چرا باید همان قدیمی‌ها را تکرار کرد؟!

همیشه دو بار اندازه بگیرید، زیرا فقط یک بار می‌توانید ِببُرید!

«زندگی بدون هدف، مانند بازی کردن در زمین فوتبالی است که دروازه‌ای در آن وجود ندارد!»