بریدههایی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم
۴٫۴
(۲۴۸)
بشنو، بانوی من!
برای آنکه لحظههایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشتهباشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آوردهباشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کردهباشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را، از کودکی، در قلب و روح خود نگهندارد و نداند که در برخی لحظهها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاهکند، شَقی و بیترحّم خواهدشد...
حبیب من!
هرگز از کودکیِ خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانهاش را نشنوی، یا صدای گریههای مملو از گرسنگی و تشنگیاش را...
العبد
کودکیها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکستِ ابدی خواهیشد...
آه که در کودکی، چه بیخیالیِ بیمهکنندهیی هست، و چه نترسیدنی از فردا...
العبد
کودکیها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکستِ ابدی خواهیشد...
آه که در کودکی، چه بیخیالیِ بیمهکنندهیی هست، و چه نترسیدنی از فردا...
العبد
اگر من چیزی نشدهباشم، تو کوچکترین گناهی نداری؛ چراکه همهی زحمتت را برای آنکه چیزی بشوم کشیدی و من نشدم...
و اگر چیزکی شدهباشم __ در خدمت انسانِ دردمند و انسانیّتِ زخمخورده __ هرچه شدهام تویی و فقط تو؛ چراکه باز هم همهی زحمت را برای چیزیشدنم، فقط تو کشیدهیی...
امروز، خجلتزده، تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که من در حقّ تو بیحسابْ قصورکردهام، و تو در حقّ من، هیچ خوبی نبودهاست که نکردهباشی...
العبد
ما چیزی را که با ایمان ساختهییم با سودا خراب نخواهیمکرد.
العبد
این را میدانی و بارها شنیدهیی که برای یک صعود دشوار __ اورست یا دیوارهی عَلَمکوه __ گروهی بزرگ حرکت میکُند، تا گروهی کوچکْ برسد. گروه بزرگ تمام نیروی خود را به گروهِ کوچک میدهد، خود را وامیسپارد و وقف میکند تا گروهِ کوچک، لحظهی رسیدن را احساسکند و این احساس را بالمناصفه تقسیم. درواقع بهآسانی ممکن است که ما جای هریک از افراد گروهِ کوچک را با هریک از افرادِ گروهِ بزرگ عوضکنیم بی آنکه از بختِ صعود، ذرّهیی بکاهیم؛ چراکه این نیروی گروهِ بزرگ است که گروه کوچک را به پیش میراند و به احساسِ رسیدن میرساند...
حال، عزیز من! تو آن گروهِ بزرگی، من آن گروهِ بسیار کوچک.
العبد
بانو!
همسفرِ همیشه بیدارِ دلسوزی چون تو داشتن، موهبتیست که هر راهِ طولانیِ سوزان را بهحدّی حسرتانگیز، کوتاه میکند ـ و کوبیده و آبادی نشان.
امّا عزیز من! لااقل بهخاطر سلامتِ این همْاندیشِ همقدمی که من در تمامیِ سفرهایم، تا لحظههای آخر، به او محتاجم، و به راستی عصای دستِ تفکّرِ من است، اینطور نگرانِ خوب و بد هر قدمی که بر میدارم نباش و اینطور خودت را با این فکر که نکند پیچیدگیها و دشواریهای این راهِ هزارتو مرا از آنچه ظرفیتِ شدنش را داشتهام بسیار دور کردهباشد، مضطرب مکن.
العبد
همهی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بُغض. بعضِ حرفهایت را به اشکْ مُبدَّل کُن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن بهجای گریستن، نه. گریستن بهجای حرفی که نمیتوانی به تمامیاش بزنی، و در کمالِ ممکن.
همهی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، متّهی چاهی به آنها برسد، و فَوَرانی و طغیانی... کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس بیابند.
تشنگیِ ما را، همیشه، آبهایی که در اعماقْ جاریاند فرو نمینشانند، و همهی رهگذران را، همیشه، چنان بازوی بلند، دَلْوِ کهنه، و چرخِ چاهی نیست که بتوانند به مدد آن، داغیِ بی پیرِ این کویر را تحمّلپذیر کنند.
العبد
عشق، برای آنکه در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کمبُنیه میشود.
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.
العبد
و اینک، این جمله را در قلبِ خویش باز بگو:
انسان، بدون گریه، سنگ میشود.
العبد
زمانی، در شهری، مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامیِ عمرش نگریستهاست. تفاخُرِ اندوهبار و شاید شرمآوری داشت. پزشکی گفت: «نقصیست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از اینگونه؛ و گفت که «در دلْ میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگِ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهدمُرد.
العبد
شنیدهام که «وَنگوگ» ، بیجهت میگریستهاست. بیجهت! چه حرفها میزنند واقعاً! انگار که اگر دلیل گریستنِ انسانی را ندانیم، او، یقیناً بیدلیل گریستهاست.
العبد
عزیز من!
زندگی، بدون روزهای بَد نمیشود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.
امّا، روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو میریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درختْ استوار و مقاوم برجای میماند.
عزیز من!
برگهای پاییزی، بیشک، در تداومبخشیدن به مفهومِ درخت و مفهومبخشیدن به تداومِ درخت، سهمی ازیادنرفتنی دارند...
العبد
زندگی، در بسیاری از لحظهها، عاری از هر نوع معنا و مفهومیست. این، ما هستیم که با مجموعهی عملکردهایمان به زندگی معنا و مفهوم میبخشیم. زندگی، بهخودیخود، نه بد است نه خوب، نه تلخ است نه شیرین، نه ظالمانه و نه سرشار از عدالت...
انسان، فقط یک موجود زنده نیست؛ بلکه خود، هم زنده است و هم زندگیست.
العبد
خوشبختی را در چنان هالهیی از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانینِ پیچیدهی ادراکناپذیر فرونبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...
خوشبختی، همین عطرِ محو و مختصرِ تفاهم است که در سرای تو پیچیدهاست...
العبد
ما نکاشتههایمان را هرگز دِرو نمیکنیم.
العبد
بانوی من!
ما نکاشتههایمان را هرگز دِرو نمیکنیم.
پس به آن دوستْ بگو: خستگی کاشتهیی که خستگی برداشتهیی
العبد
«تو را چون خاک میخواهم، همسر من!» .
در عشق من به این سرزمین، آیا هرگز امکان تقلیلی هست؟
العبد
عزیز من!
امروز که بیش از همیشهی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جملهی کوتاه که روزگاری دربارهی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانهبودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!» .
در عشق من به این سرزمین، آیا هرگز امکان تقلیلی هست؟
العبد
ای عزیز!
من نیز همچون تو در باب انهدام عشق، داستانهای بسیار خواندهام و شنیدهام؛ امّا گمان میکنم _ یعنی اعتقاد دارم _ که علّتِ همهی این ویرانیهای تأسّفبار، صرفاً سستبودنِ اساسِ بِنا بودهاست، و بیش از این، حتّی حقیقینبودنِ بنا...
العبد
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان