ماری خیلی جدّی گفت: «مطمئناً میتواند. اصلاً آلبرت دانشمند به دنیا آمده است. او مثل من نیست! پدر و مادرم از من ناامید شدهاند، چون هیچ وقت مثل ماری کوری نمیشوم. آنها میخواهند من مثل مادام کوری فیزیکدان معروفی بشوم. او دو بار جایزهی نوبل گرفت. اما من چی، واقعاً آدم بیاستعدادی هستم و به درد هیچ کاری نمیخورم...»
خانم شارلوت چیزی
بلاتریکس لسترنج
معلم سرخانهمان روی درختی نشست، چشمهایش را بست و عطر بهاری را استنشاق کرد. او ریههایش را از هوا پر کرد و به همین سادگی احساس خوشبختی کرد.
بلاتریکس لسترنج
پدر و مادر عزیزم،
میدانم که شما ما را دوست دارید و بهترین چیزها را برای فرزندانتان آرزومندید. اما هر کدام از ما آدمهای متفاوتی هستیم.
من دوست ندارم شبیه الکساندر گراهامبل، الگویی که شما برایم انتخاب کردهاید، باشم. او کارهای بزرگ و درخشانی انجام داده، اما من مثل او نیستم.
رؤیای من این است که هنرمند سیرک بشوم. من یکسره به این رؤیا فکر میکنم. اگر هنرمند سیرک بشوم، بیاندازه احساس خوشبختی میکنم و در این صورت، میتوانم خوشگولان را در زندگی مردم وارد کنم.
خانم شارلوت استاد خوشگولان است. آلبرت یک دانشمند نابغه است. شاید دیدی نویسنده بشود. ماری هم رؤیایی دارد؛ استعداد خاصی هم دارد. بگذارید دربارهاش با شما حرف بزند.
فکر کنم خانم شارلوت حدس زده او چه رؤیایی دارد، چون او میتواند فکر آدمها را بخواند.
بلاتریکس لسترنج
با گوشهای خودم شنیدم که گفتم: «معلم از این بهتر پیدا نمیشود!»
بدون این که فکر کرده باشم، کلمهها از دهانم خارج شده بود. درست در همین لحظه بود که فکر کردم: «نکند خانم شارلوت جادوگر... یا پری باشد!»
بدتر از این نمیشد! هیچ اشتباه نکرده بودم!
سامی
معلم سرخانهمان روی درختی نشست، چشمهایش را بست و عطر بهاری را استنشاق کرد. او ریههایش را از هوا پر کرد و به همین سادگی احساس خوشبختی کرد.
Elham jannesari
همین که درِ سالن، پشت سر مادرم بسته شد، خانم شارلوت نفس راحتی کشید.
او که انگار چشمهایش برق میزد، به من گفت: «آخیش! چه خوب شد! بالاخره تنها شدیم، الکساندر. حالا همه چیز را به من بگو!
sara