بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بهترین مربی فوتبال | طاقچه
۴٫۳
(۸)
«خوش‌گولان... یعنی... حَظّ و شادی؛ حظ بردن از بازی؛ شور و هیجان توپ؛ شادی و سعادتی که از هر چیزی نصیب آدم می‌شود. این شادی فقط هنگام برنده شدن نصیب ما نمی‌شود؛ با خوب بازی کردن هم به این شادی و سعادت می‌رسیم.»
بلاتریکس لسترنج
خوش‌گولان... یعنی... حَظّ و شادی؛ حظ بردن از بازی؛ شور و هیجان توپ؛ شادی و سعادتی که از هر چیزی نصیب آدم می‌شود. این شادی فقط هنگام برنده شدن نصیب ما نمی‌شود؛ با خوب بازی کردن هم به این شادی و سعادت می‌رسیم.»
بلاتریکس لسترنج
همه‌تان عالی بازی کردید. همه‌تان بازیکنان فوق‌العاده خوبی بودید.»
بلاتریکس لسترنج
توپ تقریباً نزدیک پایم بود که شنیدم: «تکان بده خودت را، پسر!» باز هم پدرم بود. نزدیک بود از عصبانیت دود از کلّه‌ام بلند شود که یاد نصیحت خانم شارلوت افتادم: «خشم و عصبانیت را در خود به سوخت تبدیل کنید.»
بلاتریکس لسترنج
خانم شارلوت خبرداد: «اگر موافق هستید، امروز باختن را یاد بگیریم.
سامی
واقعاً از خوشحالی بال در آورده بودم.
بلاتریکس لسترنج
پدرم آمد و به من تبریک گفت. آرام به پشتم زد و گفت: «می‌دانستم که می‌توانم تو را یک گل‌زن حسابی بکنم!» خیلی دلم می‌خواست که به او بگویم قطعاً گل زدنم ربطی به او نداشته است. نگاهی به پدرم انداختم. واقعاً به من افتخار می‌کرد. البته نه برای این که از جان و دل بازی کرده بودم، بلکه فقط چون یک گل زده بودم. یک‌دفعه، همه چیز روشن شد. شجاعت به خرج دادم و با اطمینان خاطر گفتم: «پدر، من نمی‌خواهم یک گُل‌زن حرفه‌ای بشوم. فقط دلم می‌خواهد فوتبال بازی کنم. اما می‌دانم که در برنامه‌ریزی و مدیریت نابغه‌ام. سال بعد، دستیار مربی می‌شوم.»
بلاتریکس لسترنج
گر ببازیم، مضحکه‌ی صدها تماشاچی می‌شویم. هواداران تیم رقیب مسخره‌مان می‌کنند که هیچ؛ مطمئناً همسایه‌ها، پدر و مادرمان، دوستان و تمام دخترهای مدرسه هم دستمان می‌اندازند. تازه، قضیه به همین‌جا ختم نمی‌شود! پدرم، تا هفته‌ها، نه، شاید تا سال‌ها بگوید: «ناامیدم کردی.» این یکی دیگر قابل تحمل نیست.
بلاتریکس لسترنج
فوتبال پایان سال، برنده شود، نامش تونی بریلان می‌شود.» از آن موقع به بعد، هر روز صبح، سر ساعت هشت و سی و هشت دقیقه، پولت پِنیبل در آیفون هوار می‌زند: «پیروزی! پیروزی! مهم برنده شدن است!» وقتی این جمله را می‌شنوم، معده‌ام از شدّت نگرانی به هم می‌پیچد.        رقیبمان یک مربی درست‌وحسابی دست‌وپا کرده است: ونسان وایان، همسر پولا پِنیبل، سرهنگ بازنشسته‌ی ارتش که خیلی سختگیر و مقررّاتی
Zahra
خانم شارلوت خبرداد: «اگر موافق هستید، امروز باختن را یاد بگیریم.»
Elham jannesari
- من می‌خواهم نقشه‌ا‌ی مهم و اساسی طراحی کنم؛ یک نقشه مخصوص تیمی که بازیکنان بی‌خاصیتی مثل من و تو دارد. اصل فکرم خوب بود. یک ساعتی به مغزم فشار آوردم، اما فایده‌ای نداشت. استراتژی برجسته‌ای پیدا نکردم. پیشاپیش فرد فروس را در ذهنم مجسّم کردم که قاه‌قاه به من می‌خندید و عربده‌کشان می‌گفت: «ژرمی پوری چی شده؟ استراتژی‌هایت ته کشیده؟»   به پدرم هم فکر می‌کردم. اگر چیزی به ذهنم نمی‌رسید تا بازی‌ام بهتر شود، چه بسا جلوی همه در روز مسابقه تحقیرم می‌کرد.
بلاتریکس لسترنج
موقع تماشای بازی، پدرم به هیجان می‌آید. او دیگر چیزی متوجّه نمی‌شود و شروع می‌کند به داد کشیدن: «عجله کن، ژرمی! از عالَم هپروت بیا بیرون! حیف نان، کمی تلاش کن!» چند لحظه بعد، اوضاع وخیم‌تر می‌شود. آن وقت عربده می‌کشد: «نه! این کار را نکن! اَه! نه! ژرمی! عجب آدم چُلمن و بی‌عرضه‌ای هستی!» تا مدتی این کلمه‌ها توی سرم دَنگ‌دَنگ می‌کنند. چیزی جز این نمی‌شنوم: بی‌عرضه، بی‌عرضه، بی‌عرضه...
بلاتریکس لسترنج
پدرم جلوم را گرفت و گفت: «موفق باشی، پسر. خدا به خیر بگذراند!...» خیلی دلم می‌خواست دیگر پدرم چیزی نگوید. دوست نداشتم ترس به دلم بیندازد یا تحت فشار بگذاردم. اما مثل این که دست‌بردار نبود! در ادامه گفت: «کاری کن که خجالت‌زده نشوم! وگرنه...»
بلاتریکس لسترنج

حجم

۲٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۲٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد