خانم مینچین لبخند تلخی زد: «متأسفم دخترکوچولو. تو لوس بزرگ شدهای و تصور میکنی همهی چیزها انجام میشود، چون تو دوست داری.
سپیده
ـ من عروسکی میخواهم که مثل بقیهی عروسکها نباشد. میخواهم وقتی با او حرف میزنم، حرفهای مرا گوش کند.
سارا سرش را به یک طرف خم کرد و غرق در اندیشههای دور گفت: «پدر، میدانی مشکل عروسکها چیه؟ مشکلشان این است که انگار نمیشنوند.»
سپیده
ارمنگارد از خوشی لبخند زد: «آه سارا! درست مثل قصهها!»
ـ قصه است ارمی. همه چیز قصه است. تو قصهای... من قصهام. خانم مینچین قصه است و همه چیز....
امیر
بلاها برای آزمایش مردم فرستاده میشوند و بلایی که سرِ من آمد، تو را آزمود و ثابت کرد که تو چقدر خوب هستی!
امیر