بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تولد در سائوپائولو | طاقچه
کتاب تولد در سائوپائولو اثر راضیه مکاریان

بریده‌هایی از کتاب تولد در سائوپائولو

گردآورنده:بهزاد دانشگر
انتشارات:عهد مانا
امتیاز:
۴.۵از ۱۴ رأی
۴٫۵
(۱۴)
طرز رانندگی ایرانی‌ها خیلی متفاوت بود. انگار دسته‌جمعی از دست پلیس فرار می‌کردند. هر چه دنبال کمربند گشتم، پیدا نکردم. می‌خواستم از ترسم زیر صندلی بروم و کف ماشین بنشینم. شروع کردم ذکر یا حسین را تکرار کنم. این را از عرب‌های مسجد محمد رسول‌الله یاد گرفته بودم. هر لحظه احساس می‌کردم الان تصادف می‌کنیم. وسیله‌ای گوشهٔ چشمم را پر کرد. به طرفش برگشتم. مات و مبهوت موتور سیکلتی را دیدم که پنج نفر روی آن نشسته بودند و هیچ‌کدام هم کلاه ایمنی نداشتند. گفتم یا حسین... در برزیل دو نفر بیش‌تر نمی‌توانند روی موتور بنشینند. اما آن‌روز من به مهارت ایرانی‌ها در رانندگی پی بردم. چون با این وضع، کسی تصادف نکرد و ما به سلامت به مقصد رسیدیم.
حیران
خیلی دوست داشتم به همهٔ کسانی که در مترو بودند بگویم من با اسلام آشنا شده‌ام. با انسانی به‌نام حسین. شما او را نمی‌شناسید. که اگر بشناسید دوستش دارید و اگر داستانش را بشنوید، به اندازهٔ من گریه می‌کنید.
حیران
من برای صحبت کردن به طرف کسی نمی‌رفتم. اجازه می‌دادم سؤال برایشان ایجاد شود و خودشان مشتاق شنیدن جواب باشند، نه این‌که پاسخِ پرسشِ نداشته را بدهم. برای همین بیشترشان حرف‌هایم را می‌پذیرفتند. هرچند من به نتیجهٔ صحبت‌هایم کاری نداشتم. حقیقت را می‌گفتم و به این‌که چه تأثیری داشته باشد فکر نمی‌کردم.
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
می‌خواستم تا هر وقت لازم است آن‌جا بایستم و دیوار را لمس کنم و چشمم را از درِ مسجد برندارم، بلکه باز شود و من را به داخل خودش بکشد. بعد آرام بسته شود و من روشنایی واقعی را بچشم. تا صبح در دل نور، بیدار بمانم و طعم عبادت را مزه کنم. انرژی قدرتمندی از پشت دیوارها به سمتم می‌آمد که نمی‌توانستم انکارش کنم. جاذبه‌ای که چندین برابر جاذبهٔ زمین بود. دستم را نمی‌خواستم از دیوار مسجد جدا کنم، اما باید قبل از این‌که خیلی دیر می‌شد، به خانه برمی‌گشتم. بالاخره دل کندم، ولی قبل از رفتن دوباره کنار در ایستادم و زیر لب گفتم: «برمی‌گردم.»
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
تنها مقابل درِ بزرگ مسجد ایستادم. روی تابلویی به زبان عربی اسم مسجد را نوشته بود که من نمی‌توانستم بخوانم و با اندازهٔ کوچک‌تری به زبان انگلیسی نوشته بود: «مسجد محمد رسول‌الله.» محو عظمت ساختمان مقابلم شدم. شکوه این بنا مربوط به مصالح و اندازهٔ دیوارها نبود. فهمیدم چیز دیگری باعث بزرگی این مکان شده است. انگار هاله‌ای نورانی دور تا دور مسجد را فراگرفته بود که از درون آن سرچشمه می‌گرفت. قدم می‌زدم و انگشتانم را آرام به دیوار مسجد می‌کشیدم. پوششی مغناطیسی دور تا دور مسجد احساس می‌کردم که از جنس من نبود. فهمیدم باید جنسم با آن یکی شود تا اجازهٔ ورود پیدا کنم. قداستش را درک کرده بودم و برای حضور در این مکان سر از پا نمی‌شناختم.
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹
آسمان پر از ستاره بود. به سیاهی شب و نور ستاره‌ها نگاه می‌کردم و با امام زمان (عج) حرف می‌زدم. اول خودم را معرفی کردم: «من کامیلا هستم. برزیلی هستم. خیلی خوشحالم که خدا من را هدایت کرده و با اهل‌بیت و شما آشنا شدم. من به کمک شما نیاز دارم. می‌خواهم چیزهای زیادی دربارهٔ دین اسلام یاد بگیرم.»
کاربر ۱۵۱۹۷۳۹

حجم

۱۲۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

حجم

۱۲۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۵۲ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۳,۵۰۰
۹۰%
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد