بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم | صفحه ۲۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

بریده‌هایی از کتاب بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

۴٫۲
(۳۱۲)
سهل‌است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدّی حیات برخیزد.
سعید احمدی
ما هرگز از آنچه نمی‌دانستیم و از کسانی که نمی‌شناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشنایی‌هاست.
ivyonclouds
ما هرگز از آنچه نمی‌دانستیم و از کسانی که نمی‌شناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشنایی‌هاست.
ivyonclouds
برای دوست‌داشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوست‌داشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیزِ نو، خراب‌کردن هر چیزِ کهنه را و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگ‌بودن را.
Mahdie
باری گریختن، تنها از احساساتِ کودکانه خبر می‌دهد؛ امّا تکرار در گریز، ثَباتِ در عشق را اِثبات می‌کند. من، ایمان‌دارم که عشق، تنها تعلّق است. عشق، وابستگی‌ست. انحلالِ کاملِ فردیت است در جمع. عشق، مجموعِ تخیلاتِ یک بیمار نیست.
Mahdie
هلی تو نباید بگذاری که آنها باغچه‌ی ما را خراب‌کنند، تو نباید بگذاری. اما اگر یک‌روز باغبان واقعاً بخواهد این گل‌ها را از بین ‌ببرد، ما باید آنها را برداریم و از اینجا برویم. همه‌جای زمین برای گل‌های ما خاک هست و مِهر در خاکْ روییدنی‌ست چون گیاه، و خشمْ گیاهی رُستنی‌ست. تو اصرار می‌کنی که همه‌چیز را به آنها بگوییم.
esrafil aslani
تو هیچ‌وقت چیزی نخواهی‌شد. آنچه هنوز تلخ‌ترین پوزخندِ مرا برمی‌انگیزد «چیزی‌شدن» از دیدگاه آنهاست
Feri
اینک آرامشی‌ست خاکستری که به من باز می‌گردد؛ آرامشی که در خطوطِ متروک صحراها __ که روزگاری به خاکسترِ گندم‌های سوخته می‌پیوست__ نیز نمی‌توان جست، آرامشی که از یک پایان__ نه پایانِ پایان‌ها __ سخن می‌گوید. شاید پایان یک فصل نه سرانجام همه‌ی سال‌ها. آرامشی‌ست غریب که نه رسیدن را می‌گوید نه اختتامِ دردناکِ یک مجلس سوگواری را. نه می‌گوید نه توان گفتن در اوست، نه ارزش ابتدایی یک داروی مُسکّن را دارد و نه از تسلیم‌شدگی نهایی در برابر حسّی‌ترین دردها حکایت می‌کند.
Hasti.hdd
هلیا! تو زیستن در لحظه‌ها را بیاموز. و از جمیعِ فرداها پیکرِ کینه‌توزِ بطالت را مَیافرین. مرگ، سخن دیگری‌ست. مرگ، سخن ساده‌یی‌ست. و من دیگر برای تو از نهایت سخن نخواهم‌گفت. که چه سوکوارانه است تمام پایان‌ها. برای تو از لحظه‌های خوشِ صوت از بی‌ریایی یک قطره آب __ که از دست می‌چکد و از تبلورِ رنگینِ یک کلام و از تَقَدُّسِ بی‌حصرِ هر نگاه __ که می‌خندد برای تو از سرزدنْ سخن می‌گویم
Hasti.hdd
هلیا، به من بازگرد. و مرا در محبس بازوانت نگه‌دار. و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است. سپر باش میان من و دنیا که دنیا در تو تجلّی خواهدکرد. بر من ببند چون سدّی عظیم که در سایه‌ی تو من دریاچه‌یی نخواهم‌بود. آسمانِ دایمِ اردیبهشت خواهم‌بود.
Hasti.hdd
امکان، فرمانروای نیرومندترین سپاهیانی‌ست که پیروزی را بالای کلاه‌خودهای خود چون آسمان احساس می‌کرده‌اند. هر مغلوبی تنها به امکان می‌اندیشد و آن را نفرین می‌کند. هر فاتحی در درونِ خویش ستایشگر بی‌ریای امکان است. امکان می‌آفریند و خراب می‌کند. امکاناتِ ناشناس، در طول جاده‌ها و چون زنبوران ولگرد، به روی گمنام‌ترین گُل‌های وحشی خانه می‌سازند. دروازه‌های هر امکانْ انتخاب را محدود کرده‌است. بسا که «خواستن» از تمامِ امکاناتْ گدایی کند؛ امّا من آن را دوست‌ می‌دارم که به التماس نیالوده‌باشد.
Hasti.hdd
دایه‌آقا آهسته گریه می‌کند__ لحظه‌های بی‌نهایت__ من خاموش به آنها نگاه می‌کنم و در وجودم کسی‌ست که فریاد می‌کشد: پدر! هرگز گمان مَبَر که من برای دیدن زنی باز می‌گردم که زمین‌خوردگی در ضمیرِ اوست.
Hasti.hdd
شهر، آواز نیست که رهگذری به‌یاد‌بیاورد، بخواند و بعد فراموش‌کند. هیچ‌کس شهری را بی‌دلیل نفرین نخواهدکرد. هیچ‌کس را نخواهی‌یافت که راست‌بگوید که شهرم را نمی‌شناسم. انسان خاک را تقدیس می‌کند. انسان در خاک می‌رویَد چون گیاه و در خاک می‌میرد.
Hasti.hdd
بگذار به شهری بازگردم که نخستین خندیدن‌های شادمانه را به من آموخت و نخستین گریستن‌های کودکانه را. شهری که مرا به خویش می‌خوانَد، هم‌چنان‌که فانوس‌فروشِ دوره‌گرد، کودکان مشتاق را.
Hasti.hdd
اکنون که اصواتِ ناخوشایندِ آنها در تو فرو می‌ریزد و بیدار نشسته‌یی، به‌یاد داشته‌باش که یک مرد، عشق را پاس می‌دارد، یک مرد هرچه را که می‌تواند به قربانگاهِ عشق می‌آورد، آنچه فداکردنی‌ست فدا می‌کند، آنچه شکستنی‌ست می‌شکند و آنچه را که تحمّل‌سوز است تحمّل می‌کند؛ اما هرگز به منزلگاهِ دوست‌داشتن به گدایی نمی‌رود.
Hasti.hdd
هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آن‌کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می‌گوییم و یا ایشان به ما. آن‌ها با ما گِرد یک میز می‌نشینند، چای می‌خورند، می‌گویند و می‌خندند. «شما» را به «تو» ، «تو» را به هیچ بدل می‌کنند. آنها می‌خواهند که تلقین‌کنندگانِ صمیمیت باشند. می‌نشینند تا بِنای تو فروبریزد. می‌نشینند تا روزِ اندوه بزرگ. آن‌گاه فرا رسنده‌ی نجات‌بخش هستند. آنچه بخواهی برای تو می‌آورند، حتّی اگر زبانِ تو آن را نخواسته‌باشد، و سوگند می‌خورند که در راهِ مِهر، مرگ چون نوشیدن یک فنجان چای سرد، کم‌رنج است. تو را نگین می‌کنند در میان حلقه‌ی گذشت‌هایشان.
Hasti.hdd
ازیادمَران که این‌گونه شناسایی‌ها بیشتر از عداوت، انسان را خاک می‌کند. مگذار که در میان حصارِ گذشت‌ها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزدیک‌ترین کسان خویش، آن زمان که مسیحا‌صفت به‌سوی تو می‌آیند، بشور. تمام آنها که دیوارِ میان ما بودند انتظارِ فروریختنْ عذابشان می‌داد. کسانی بودند که می‌خواستند آزمایش را بیازمایند؛ اما من، از دادرسی دیگران بیزارم هلیا. در آن طلا که مَحَکْ طلب‌کند شک‌است. شک چیزی به جای نمی‌گذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه‌ی یک آزمایش به حقارتْ آلوده‌اش نسازد. عشق، جمعِ اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به‌آزمایش‌گذاشت، باز آن‌ها را زیر هم نوشت و باز آن‌ها را جمع‌کرد.
Hasti.hdd
آهسته می‌گویم: هلیا... در پایدارترین شادی‌ها نیز غمی نهفته‌است، و در پاک‌ترین اعمال، قطره‌یی از ناپاکی.
راضیه
شاید ما نیز عروسک‌های کوکی یک تقدیر بوده‌ییم که می‌توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوبِ ایمان به خویش کنیم.
خیر کثیر
سگ‌ها خوبتر از آدم‌ها نوارِ حماقت‌هایشان را دریده‌اند. هاری حد تمرّد است، حدّ گسیختنِ نوارهاست
راضیه

حجم

۶۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

حجم

۶۰٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان