از برخی جهات، زندگی طوری پیش میرود که انگار اتفاقی نیفتاده، مثل وقتی انگشت پایت به جایی کوبیده میشود و با چشمهایی اشکبار سعی میکنی برای فراموش کردن درد به راهت ادامه بدهی.
n re
همه رازهای خودمون رو داریم.
n re
سخت است بگویم از انتخابهایم پشیمانم، چون احساس پشیمانی نمیکنم. اما وقتی اینجا، در فاصلهٔ چند قدمیِ جایی که زندگی گذشتهام قرار بود آغاز شود میایستم، نمیتوانم به این فکر نکنم که چقدر همهچیز میتوانست فرق کند.
به اینکه چقدر مجبور به فداکاری بودم
n re
هر آدمی متفاوت عزاداری میکنه.»
sonaagheli
زندگی من فقط یک معماست که باید حل شود.
سمیرا میرزایی
همهشان رازهایی دارند. ولی بعضی رازهای واقعی و کثیفی دارند. رازهای شوم و پیچیده و مرموزی که درست زیر پوست میخزند، در رگها حرکت میکنند و مثل بیماری پخش میشوند.
تقسیم میشوند، چند برابر میشوند و دوباره تقسیم میشوند.
سمیرا میرزایی
هیچکدامشان سیر نمیشوند. قاتلهایی که اسمشان روی تیشرتها نوشته شده آدمهای شرور داستان هستند؛ مردان یونیفرمپوشی که عقب سالن ایستادهاند نیز قهرمانانند. میسون قربانی است و من... مطمئن نیستم من کجای داستان قرار دارم.
شاید تنها بازمانده؛ کسی که داستانی برای گفتن دارد.
سمیرا میرزایی
ما همان چیزی هستیم که تصمیم میگیریم باورش کنیم، ولی آن هم یک سراب است، از فاصلهٔ دور میدرخشد، خم میشود و تاب میخورد و هر لحظه ظاهرش را تغییر میدهد.
هر لحظه، هر چیزی که بخواهیم را نشانمان میدهد.
n re
«شاید باید دست از تکرار قدمهات برداری و یه راه تازه رو امتحان کنی.»
n re
«میدونی، لازم نیست تنهایی باهاش کنار بیای. عیبی نداره از کسی کمک بخوای.»
n re