خیلی سریع یاد گرفتم که وقتی مردم حالم را میپرسیدند، میپرسیدند اوضاعم چطور است، واقعاً جواب نمیخواستند- حداقل نه جوابی واقعی- بنابراین مورمور شدن فک و اشکهایم که تهدید به سرازیر شدن میکردند را نادیده گرفتم، لبخندی ساختگی بر صورتم زدم و جوابی را که انتظار داشتند بهشان دادم: همهچیز خوب بود. همهچیز مرتب بود.
درواقع نه، همهچیز عالی بود.
n re
هر آدمی متفاوت عزاداری میکنه.»
sonaagheli
یک دقیقه چطور میتواند اینقدر دیر بگذرد.
n re
با خودم فکر میکنم چقدر برایش راحت بود که وارد زندگیام شود؛ فقط کافی بود حرفهایی که میخواستم بشنوم را بگوید تا کاملاً به او اعتماد کنم.
n re
آدمها کثیفترین رازهایشان را در عادیترین جاها مخفی میکنند.
n re
حالا میفهمم چیزی حتی ناخوشایندتر از تنها بودن در تاریکی نیز هست.
وقتی میفهمی اصلاً هم تنها نیستی.
n re
مشکل همین است: هیچکس لحظهای با خودش فکر نمیکند در تاریکی شب چه اتفاقی میافتد، هیچکس به همهٔ وقایعی که در زمان خفتن دنیا رخ میدهد نمیاندیشد؛ به غریبههایی که در سایهها کمین میکنند، زیر پنجرهها مینشینند یا دستگیرهٔ درهای قفلنشده را میچرخانند، به حیواناتی که شکار میکنند، خونِ گرم از دندانهایشان میچکد و از گوشت دیگران تغذیه میکنند. فقط گمان میکنیم که وقتی میخوابیم دنیا نیز به خواب میرود. انتظار داریم صبح روز بعد دنیا مثل قبل، دستنخورده و بیدردسر از سر گرفته شود. گویی فقط به خاطر اینکه ما دست از حرکت برمیداریم زندگی متوقف میشود.
ولی این حقیقت ندارد.
n re
چون کسی برای سرزنش کردن وجود نداشت، تصمیم گرفتند مرا سرزنش کنند.
n re
خستگی با ذهنْ کارهای عجیبی میکند، چیزهایی که نمیشود با آنها منطقی برخورد کرد. توضیحشان سخت است
n re
مگر زندگیهایمان، قصههایی نیستند که برای خودمان تعریف میکنیم؟ قصههایی که میکوشیم بیعیب و نقص بسازیمشان و به گوش مردم دنیا برسانیم؟ قصههایی که چنان واضح و واقعی میشوند که خودمان هم باورشان میکنیم؟
n re