بریده‌هایی از کتاب ماری استوارت

زنان از هیچ مردی به‌ اندازه کسی که در عین احترام از او می‌ترسند خوششان نمی‌آید.

افسوس که عقل وسیاست به ندرت درمسیر واحدی قرارمی‌گیرند.

انتظار عقل و منطق داشتن از یک زن جوان وعاشق درست مثل آن است که انسان نیمه شب در جستجوی آفتاب باشد.

ملکه اسکاتلند بودن درمقایسه با ملکه فرانسه بودن چقدر ناچیز و بی‌اهمیّت است.

همین که غلامان برای حمل جسد به سالن غرق در سکوت وارد می‌شوند، ناگهان حادثه ناچیزی باعث بروز خشم و نفرت بین حاضرین می‌شود. زیرا درست زمانی که جلادان پیکر غرقه درخون را برای حمل به اتاق مجاور و برای شستشو با سدر و کافور از زمین بلند می‌کنند، چیزی زیر لباس‌های او تکان می‌خورد. هیچ‌کس متوجه نشده که سگ کوچک و محبوب او دور از چشم دیگران خود را زیرلباس‌های او پنهان کرده و به‌خاطر‌ترس از سرنوشت خود محکم خودش را به بدن او چسبانده و حالا در حالی که آغشته بخون است از زیرلباس بیرون می‌جهد. او پارس می‌کند، گاز می‌گیرد و دور خود می‌چرخد و حاضر نیست از لاشه ارباب خود جدا شود. جلادان می‌کوشند او را بگیرند و از جسد دور کنند ولی موفق نمی‌شوند. سگ با خشم و نفرت به سوی این دو خون‌آشامی ‌که با ریختن خون صاحب محبوبش او را خون‌آلود کردند می‌پرد. این سگ کوچک در مقایسه با حاضرین، با پسر ماری استوارت و با هزاران نفری که نسبت به او سوگند وفاداری خورده بودند به مراتب بهتر، عاشقانه‌تر و اگر اغراق نگوئیم انسانی‌تر رفتار کرد.

یکی ازنعمت‌های دوران خردسالی بی‌خبری است. یک کودک سه ساله، یک دختر چهار ساله، یک بچه پنجساله از جنگ وصلح، از نبردها و قراردادها چه می‌فهمد؟

برای سیاست اصلاً موجودی به نام انسان وجود خارجی ندارد. جان، روح و احساسات افراد درمقایسه با منافع ملموس و مادّی این بازی جهانی به پشیزی نمی‌ارزند.

در زندگی هرزنی توهینی بالاتر از این وجود ندارد که وی همه چیز خود را تقدیم مردی کند که لیاقت عشق او را ندارد.

در عصری که چنین روابطی زنا و خیانت به شوهر و بی‌ارادگی نفس تلقی می‌شد، چنین عملی ناپسند و منفورهمگان بود

غرور سرکش یک زن تنها زمانی می‌تواند به تسلیم و بردباری محض تبدیل شود که آن زن عاشق شده باشد.