احساسکردنِ فقدان آسان است و گفتنش دشوار. یک کسی یک زمانی بود و بعد دیگر نبود
mrb
پیوسته بدین میاندیشم
که چه بسیار مُردیم برای زیستن
mrb
بدینسان پی بردم که زندگی روزمره مشروعترین مفرّ و پیچیدهترین راه نیندیشیدن است.»
mrb
از هشت گام لازم برای نابودکردن خودم هفتتایش را برداشته بودم.
mrb
وقتی داری در کثافت فرومیروی، دلت میخواهد بیدرنگ آن کثافت را با کسی شریک شوی. راه دیگری ندارد. باید کسی را پیدا کنی که کم وبیش به اندازهٔ خودت غرق شده باشد. این از همهچیز مهمتر است، چون اگر طرف دردش از تو کمتر باشد، حوصلهٔ شنیدن ندارد و اگر از تو دردمندتر باشد، اصلا رویت نمیشود چیزی بگویی. پیداکردن آدمی که بشود با او درددل کرد خودش یک درد دیگر است.
mrb
من همانقدر خوشگل و دوستداشتنی بودم که خانههای سازمانی وسط بیابان زیبا و باشکوهند.
mrb
برای خودم یک خبر خوب دارم و یک خبر بد. خبر بد اینکه در زندگیام هیچچیز به آن خوبی که فکر میکردم نخواهد شد. تک وتنها، در یک خانهٔ دوخوابه، سالهای زیادی را سپری خواهم کرد. خبر خوب اینکه در زندگیام هیچچیز به آن بدیها هم که فکر میکردم نخواهد شد.
mrb
بدینسان پی بردم که زندگی روزمره مشروعترین مفرّ و پیچیدهترین راه نیندیشیدن است.
mrb
همهشان آنقدر شبیه هم هستند که نه رفتهها آمدهها را یادم میآورند و نه آمدهها رفتهها را.
مسعود علوی